My journey

رفتم و در این فکر بودم دورانم در این مدرسه رو به پایان است. و هنوز بیست دقیقه نگذشته بود که در آزمایشگاه صدای زنگ شنیدیم، قطع نمی شد، و بعد صدای فریادی پر از لذت: یکی پرید! یکی پرید! 


دویدم بیرون، زنگ همچنان ادامه داشت. زنگ خودکشی بود. فکر کنیم اولین مدرسه کشور بودیم که چنین زنگی داشتیم، الان همه جا مد شده. همه دانش آموزها مثل گوسفند فضول دویدند سمت لبه صخره. من حس بد نداشتم. بدترین حس را داشتم، چون می دانستم چه کسی این کار را کرده و خودم هم در آن نقش داشته ام.


از لبه پرتگاه نگاه کردم و بدن لَخت آقای وایت را دیدم که موج ها به صخره می کوبیدندش.


آن بعدازظهر انگار داشتم زندگی ام را از توی یک روزنامه لوله شده نگاه می کردم. قلبم را از آخرین رسوبات معصومیت خالی کرده بودم. یک انسان را کرده بودم زیر خاک، یا لااقل به سقوطش کمک کرده بودم و از خودم نفرت داشتم، برای ابد و شاید هم بیشتر. چرا نه؟ نباید تمام گناهان خود را بخشید. نباید همیشه به خود آسان گرفت. گاهی بخشیدن خود کاری نابخشودنی است.


جزء از کل 

استیو تولتز

ترجمه پیمان خاکسار

صفحه 382 


پی نوشت: گاهی خودم رو نمی بخشم تا یادم باشه چه اشتباهی انجام دادم و چه درسی ازش گرفتم. 

آمنه
۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۲:۴۵ ۱ نظر
می خواستم یک بخش هایی از کتاب فرنی و زویی از جی دی سالینجر رو اینجا بنویسم که هفته پیش خوانده بودمش. تا یک جاهایی هم نوشتم.بعد که خوب با خودم فکر کردم دیدم بازنوشتن متنی که در حال حاضر هم در فضای اینترنت موجود است چندان فایده ای ندارد.این شد که تصمیم گرفتم در مورد خودم و کتاب بنویسم.

گمانم اوایل تابستان بود که در وبلاگ امروز لی لی چی می خونه کتاب فرنی و زویی رو دیدم و اسمش رو توی لیست کتاب های منتظر خرید نوشتم.یکی دو باری هم از کتابفروشی ها سراغش را گرفتم تا اینکه دو هفته پیش پیدایش کردم و خریدم.

فرنی و زویی را دوست داشتم.جدای از عنوان کتاب؛ خود فرنی با آشفتگی های روحی و ذکری که زیر لب می خواند و برادرش زویی که به قول مادرش امان از وقتی که از کسی خوشش نمی آمد و صمم بکم می نشست را دوست داشتم. اواسط خواندن کتاب چیزی مرا به یاد بخشی از داستانی که سالها قبل وقتی دوران دبیرستان ویژه نامه نسل سه روزنامه جام جم را می خواندم می انداخت.اسم کتاب هم یادم بود.بالا بلندتر از هر بالابلندی. سرچ که کردم متوجه شدم اون داستان بخشی از دوران کودکی همین فرزندان خانواده گلس و مشخصا دیالوگ زویی در برنامه کودک دانا بود که می گفت چه خوب است که همه خانه ها شبیه هم باشند و آدم اشتباهی وارد خانه دیگری بشود و کنار آدم های اشتباهی شام بخورد.

بعد از خواندن کتاب با فرنی موافق بودم که دانشی که قرار نیست به خرد منتهی بشود فایده ای ندارد.گاهی فکر می کنم وقتی خواندن کتاب تغییری در نگرش و رفتار انسان ایجاد نکند چرا اصلا باید خواند؟ کسی را می شناسم که اولویت اول و آخرش خواندن کتاب های مورد علاقه اش است و بعد از چهارسال من که متوجه حتی یک اپسیلون تغییر در رفتار و گفتار و تعاملش نشده ام.البته خواندن کتاب درست که مهمترین نکته در بازکردن افق های ذهنی هر فردی است در این مورد اتفاق نمی افتد و همانقدر از آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز شگفت زده می شود که از کتاب های بهاره رهنما!

فضای کتاب و رابطه بین اعضای خانواده گلس رو اونقدر دوست داشتم که سراغ فیلم پری مهرجویی رفتم تا ببینم نوع ایرانی این کتاب و این خانواده چطور است.تم اصلی فیلم و شخصیت ها و دیالوگها دقیقا همان بود از نوع ایرانی و اسلامی.پری تندخو تر و عصبی تر آشفتگی های روحی اش را نمایش می داد و داداشی ملایم تر از زویی سعی در کمک کردن به خواهرش داشت.در حالت کلی از خواندن کتاب و دیدن فیلم لذت بردم و تصمیم گرفتم باقی کتاب های سالینجر را هم بخوانم.

پی نوشت:
من ترجمه علی شیعه علی و زهرا میرباقری از انتشارات سبزان رو گرفته بودم که به نظرم چندان روان نبود.



آمنه
۱۴ آبان ۹۶ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر

چند روز اخیر با خودم کلنجار می رفتم که خودم رو به خاطر ننوشتن و نخواندن ببخشم.آخر شب ها با خودم قرار می گذاشتم که خودم رو به خاطر اهمال کاری های اخیرم ببخشم.می دیدم که از واگنم افتاده ام و قطار نظم و انضباطم کم کم دور می شود.می گفتم عیبی ندارد.بعد از گذشتن از این روزهای پرمشغله و فعالیت های زیاد قطار دیگه ای درست می کنم و سوارش می شوم و با خوشحالی به مسیرم ادامه می دهم.

اما دلم راضی نشد که نشد.دیدم ادامه دادن این داستان تنبلی و دلیل تراشی و بعد نبخشیدن خودم و سرزنش کردن خودم کار را بهتر که هیچ؛ بدتر می کند.تمام روز بخشی از ذهنم درگیر کلنجار رفتن با خودم است.این سرزنش عزت نفسم رو هم نشانه می گیرد و خودم رو ناتوان در کنترل شرایط و جلو بردن برنامه هایم می بینم.

این شد که امروز وسط شلوغی و مهمانداری رفتم توی اتاق و بخشی از خلاصه برداری های درس تصمیم گیری رو انجام دادم.هم مروری بر درس ها شد و هم یکی از کارهای لیستم خط خورد.بعد که خانه خلوت تر شد سراغ کتاب پنجمین فرمان رفتم و یک فصل خواندم.به این نتیجه رسیدم که برای فهمیدن بهتر کتاب؛ یادداشت برداری کنم.وقتی رو هم به نوشتن اختصاص دادم.

در این حین متوجه نکته دیگری هم شدم.اینکه وقتی در تعامل با دیگران قرار می گیرم بعد از سه چهار ساعت انرژی برای بودن در جمع ندارم و به هر بهانه ای می خواهم کمی فاصله بگیرم و مدتی رو در تنهایی خودم باشم.راستش کمی هم ترسیدم.این دو ماه اخیر به قدری نیازم به تنهایی و دور شدن از جمع شدت گرفته که گاهی خودم هم نگران می شوم.اینکه در هیچ جمع رسمی و غیر رسمی نیستم و اینکه از دوستانم مدتی است بی خبرم و اینکه تمایلی به قطع این روند ندارم باعث می شود باز هم به سرزنش کردن خودم برسم.بعد دلداری که خب هرکسی نیاز دارد مدتی برای خودش زندگی کند و اجباری برای حضور داشتن در میان دیگران ندارد.


پی نوشت کمی نامربوط:

جمله ای از نیچه در پیام اختصاصی من در متمم خوانده بودم که می گفت:فرد باید همواره در تلاش و تقلا باشد تا جمع بر او قالب نشود.البته حاصل این تلاش و تقلا؛ تنهایی و گاهی ترس هم هست.اما به هر حال؛ برای اینکه جان خود را بخرید و در اختیار داشته باشید پرداخت هیچ بهایی گزاف محسوب نمی شود.

من مصداق دقیق این جمله نیستم چون تنهایی را دوست دارم.اما بخش دوم جمله را خیلی دوست دارم که می گوید برای خریدن جان خود هیچ بهایی گزاف نیست.

آمنه
۰۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر

امشب که پیچیدم توی کوچه بین اون همه چراغ و نور و تیر و سیم و درخت چشمم خورد به هلال ماه که با رنگ مهتابی اش رسما دلبری می کرد.

تا رسیدم خانه نمی تونستم چشم از زیباییش بگیرم.هرچه که کمتر ستاره در آشمان می بینم در عوض ماه همیشه به نوعی بیشتر در دیدم بوده.اتاق قبلی ام پنجره اش رو به حیاط بود.شب ها تا سر می چرخاندم ماه رو بین شاخ و برگ درخت توت می دیدم.گرچه وقت هایی که کامل و گرد بود یک جور وهمی هم داشت.یا من دچار توهم می شدم.همیشه داستان ها از دیوانگی و جنون در شب ماه چهارده گفته اند.ظاهرا روی من هم اثر داشته است.

شاید چون تصویر ماه در عکس ها و نقاشی ها به همین صورتی است که می دیدم؛قرص کامل؛ نورانی و درخشان بین شاخ و برگ درختان؛باعث می شده فکر کنم چه تصویر زیبا و بدیعی.نباید از دستش داد.

فکر می کنم ما به تدریج به خاطر نوع زندگی فرصت دیدن زیبایی های طبیعی و اصیل را از دست داده ایم و تنها همین تصاویر ثبت شده هنوز به یادمان می آورد که بیرون از این چهاردیواری چه شگفتی های طبیعی وجود دارد.

هشت سالم بود که بار و بندیل بستیم و قصد وطن کردیم.وقتی رسیدیم هرات شب بود.ظاهرا قرار شد هر خانواده ای روی همان کامیونی که اثاثش را حمل می کرد بخوابد تا فردا صبح در روشنایی روز بارها خالی شود.

وقتی خواستم بخوابم و به عادت همیشه ام به پشت چرخیدم برای اولین بار حجم وسیعی از زیبایی رو در زندگیم دیدم.یک آسمان بی نهایت بزرگ و تاریک و هزاران ستاره ای که می درخشیدند.برای چند لحظه مبهوت اون زیبایی بودم.ستاره ها چنان پرنور و درخشان و نزدیک بودند که حتی دستم را دراز کردم تا بگیرمشان.انگار ارتفاع یک کامیون و اثاث داخلش من رو به اونها نزدیک تر کرده بود.

از دو سال زندگی در شهر هرات چیزهای زیادی حتی با جزییات در خاطرم مانده.اما پررنگ ترین حسی که نه در اون دو سال و نه در تمام سال های بعد تکرار نشد؛ همون زیبایی شب اول حضورم در وطن بود.شگفتی اولین بار دیدن و حس کردن چیزی که در قصه ها می شنیدم.

آمنه
۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۰:۳۷ ۱ نظر
اینکه هرکسی زمین بازی خودش را دارد واضح است.این را از شاهین کلانتری یاد گرفته ام که جایی گفته بود توئیتر زمین بازی من نیست.این استعاره برای من خیلی دوست داشتنی بود.تا مدتی در بین حرف هایم تکرار می کردم که فلان مساله و فلان جا زمین بازی من نیست.

اینستاگرام زمین بازی من نبود.اوایل حضورم چند صفحه دنبال می کردم.حضور کاملا یک طرفه.بعد از مدتی دیدم که یکی دو ساعتی بین صفحات و عکس ها می چرخم بدون اینکه گذشت زمان رو احساس کنم.حضورم رو کمرنگ تر کردم اما هنوز هم بودم.
از آنجاییکه وقتی زمینه ای برای حرف زدن و اظهارنظر وجود داشته باشد فشاری برای نظر دادن احساس می کنیم (لااقل من احساس می کردم) شروع کردم به نوشتن بندهای از کتاب هایی که می خواندم.در تنهایی خودم البته.

دوستانم هم یکی یکی شروع کردند به درخواست دوستی دادن و پیگیری من.
یکی از تضادهای من در شبکه های اجتماعی همین مساله است که دوست دارم باشم و کمتر کسی بداند که هستم.حالا یکی از معضلات من این بود که چه کسی بداند من هستم و چه کسی نداند.گاهی دوستانم در تلگرام پیگیر می شدند که چرا درخواست من رو قبول نکردی؟

من هم که نمی توانستم بگویم چون دوست نداشتم که تو حرف های من رو بخونی.ناچارا می گفتم باشه.
البته در این وضعیت فقط یک هفته دوام آوردم و بعد یک روز همینطور که در تلاش برای گذاشتن یک عکس بی ربط و نوشتن یک متن بی ربط تر بودم یکباره احساس کردم نیازی به حضور در این فضا ندارم.یک دقیقه بعد اکانتم رو حذف کرده بودم.
خیالم راحت شد.انگار زندگی دوباره به من لبخند زد.


از آنجاییکه به رفتار کاربران شبکه های اجتماعی علاقمندم در این مورد زیاد فکر می کنم و حرف می زنم.قبلا نوشته ای در مورد mindfulness با عنوان چه جوری نذارم زندگیم تند تند بگذره خوانده بودم. از اون زمان سعی کرده ام گاهی در لحظه زندگی کنم.در زمان و مکانی که هستم احساسم رو حس کنم.نفس بکشم و بر همه آنچه در ذهنم می گذره آگاه باشم.

دیروز که همچنان داشتم در مورد شبکه های اجتماعی فکر می کردم متوجه شدم به اشتراک گذاری در لحظه حرف ها و احساسات و عکس ها یکی از مواردی هست که نمی گذارد در لحظه زندگی کنیم و به عبارتی mindful باشیم.چون به جای لذت بردن از جایی که هستیم و آدم هایی که کنارشان هستیم و حتی غذایی که می خوردیم فکر و دل و احساس ما جای دیگری و بین کسان دیگری است که قرار است عکس ما رو ببینند و نظر بدهند.

بعد اینطور می شود که لذت یک روز خوب؛ یک کتاب خوب؛ یک هوای خوب و یا یک همنشین خوب را از دست می دهیم و به جایش چند لایک و کامنت و یک تصویر ثبت شده داریم.به همراه حسی که همچنان عمیق و رضایت بخش نیست.زمان هم تندتر از هر وقت دیگری می گذرد و آخر هر سال با تعجب فکر می کنیم که چقدر زود گذشت.
آمنه
۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۷:۴۵ ۰ نظر

امروز که اول وقت برای یک پاراگراف رونویسی انگلیسی به وبلاگ ست گادین سر زدم؛ نوشته ای با عنوان what will you do with your surplus خواندم که تمام روز در حال پیدا کردن پاسخی برای سوالش بودم.اینقدر دوستش داشتم که دست و پا شکسته و کاملا تحت الفظی ترجمه اش کردم تا اینجا منتشرش کنم.


اگر مکان امنی برای خوابیدن؛ سلامتی معقول و غذایی در یخچال دارید؛ احتمالا شما با مازاد زندگی می کنید. شما آنقدر آسودگی دارید که یک ساعت تلویزیون نگاه کنید و یا جدلی کنید که مجبور به آن نیستید یا به سادگی در اینترنت وقت تلف کنید.

شما زمان؛قدرت نفوذ؛تکنولوژی و اعتبار دارید.

برای بیشتر مردم این مازاد بیشتر از چیزی است که صد سال پیش بشر روی کره می توانسته تصور کند.

شما این مازاد رو صرف چه می کنید؟

اگر در حال غرق شدن نیستید؛غریق نجات هستید.


آمنه
۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر

دو روز قبل که مسیری رو به سمت خانه پیاده طی می کردم متوجه صدایی از خیابان شدم که می گفت ببخشید خانم؟

برنگشتم.معمولا اینطور وقت ها برنمی گردم به سمت صدا و جوابی نمی دهم.چندباری به گمان اینکه کسی آدرسی می پرسد برگشته ام و گفته ام که بله؟ و متوجه شده ام که نوعی از مزاحمت بوده.حالا اگر کسی هم واقعا سوال جدی و سالم دارد من با پیشداوری فرض رو بر مزاحمت می گذارم و خودم را به نشنیدن می زنم.

این بار هم خودم را به نشنیدن زدم.کمی جلوتر بازهم همان صدا با در حالی که ماشین رو به کنار پیاده رو آورده بود و سرعتش آهسته بود گفت:خانم ببخشید یه لحظه 

نگاهم رو از مسیر روبه رو نگرفتم.سرعت قدم ها رو تغییر ندادم.برنگشتم و حرفی نزدم و به مسیرم ادامه دادم اما دیگه حالم خوب نبود.از عصبانیت دست هام می لرزید.کمی هم ترسیده بودم.اینجور وقت ها می ترسم.

گفتگوی درونی ام هم به همین سمت رفت:باید برمی گشتم و می دیدم آیا مزاحم هست؟ خب معلوم بود که مزاحم هست.لحن ملایم و نرم و مثلا اغواکننده اش تابلو نبود؟ اصرار و همراهی اش با من به اندازه صدمتر چه دلیل دیگه ای داشت؟ لازم بود برگردم و اعتراض کنم؟ یا همین بهتر که انگار وجود ندارد؟ اینطوری زودتر بی خیال شد. 

بهتر.

خوب شد رفت.حالا باید مراقب باشم وقتی وارد کوچه می شوم به ماشین ها بیشتر دقت کنم.سر ظهر هست و همه جا خلوت تر.ممکنه بی خیال نشده باشه و باز دنبالم بیاد.


با هوشیاری و دقت به بقیه آدم ها و اعصاب بهم ریخته و تپش تندتر قلب و ناراحتی به خانه رسیدم.تا عصر در دلم حس نفرت و انزجار بود.مثل قبل از این اتفاق خوشحال نبودم.بخشی از این حس بد به خاطر حساسیت خیلی بالای من نسبت به مردانی هست که با اعتماد به نفس بالا به خودشان اجازه هرگونه رفتار و گفتاری مبنی بر آزار دادن جنس مخالف رو برای لذت و تفریح می دهند.


دوستم تعریف می کرد که از خیابان رد می شدم. موتوری از کنارم رد شد و سرنشین دوم ضربه محکمی به کمرم زد.ترسیدم.جیغ زدم.گریه ام گرفت. کسی به کمکم نیامد. بلند شدم و در حال گریه خودم به خوابگاه برگشتم. می گفت کمرش کبود شده بود و تا مدتی درد می کرد.


از خیابان رد شدن من هم خاطره ای دارم.دو سال پیش مدتی مهمان یکی از اقوام بودم.یکبار می خواستیم از خیابان رد بشویم.خیابان بزرگی مثل اتوبان بدون پل عابر پیاده.لیلا دختری که همراهم بود گفت مراقب باش عجله نکن بذار خیابون خوب خلوت بشه بعد رد بشیم.

گفتم باشه.در رد شدن از خیابان خیلی محتاط هستم و این هم به خاطره تصادف جزیی برمی گرده.

کمی که خیابان خلوت شد.هر دو داشتیم رد می شدیم که ماشینی با سرعت نزدیک شد. لیلا من و خودش رو عقب کشید و در حالی که ترسیده بودم متوجه دست دراز شده راننده برای لمس خودمان شدم.


دوست دیگرم تعریف می کرد که از ترمینال ها متنفرم.وقتی منتظرم ساعت حرکت اتوبوسم شود باید مدتی رو در اون فضا باشم.هرجایی بشینم کسی نگاهم می کنه.یا کسی بدون حرف روبه روم می شینه و اگر کمی حالت چهره ام شاداب شود کسی پیدا میشه که نزدیک بشه و بخواد سر صحبت رو به منظوری باز کنه.

می گفت خسته می شم از بس خودم رو اخمالو و عصبانی می گیرم تا کسی سمتم نیاد.



چیزی که در همه این خاطره ها مشترک هست خشونتی است که علیه زن اعمال می شود.هرجایی و به هر نوعی و به هر عنوانی.

طبق تعریف کمیته حقوق بشر سازمان ملل خشونت علیه زنان هرگونه عمل خشونت آمیز بر پایه جنسیت که بتواند منجر به آسیب فیزیکی؛ جنسی و روانی زنان بشود تعریف می شود.(+)


خشونت فیزیکی اعم از کتک زدن و شکنجه کردن بارزترین شکل از خشونت علیه زن هست که بارها در موردش گفته و شنیده ایم.مصداق های بسیاری هم در ذهن هر کدام از ما هست.

خشونت روانی اعم از توهین و تحقیر و بی اعتنایی و محدودیت زن ها در محیط خانه و اجتماع و سواستفاده در محل کار هم داستان تازه ای نیست. باز هم مصداق های زیادی برای هر کدام از این موارد شنیده و دیده ایم.

خشونت جنسی متلک و ناسزا گفتن و نگاه نامناسب تا تجاور تعریف می شود.(+)


بنابراین خشونت تنها استفاده از قدرت فیزیکی برای آسیب زدن به زن نیست.با این تعاریف هر روز و هر لحظه و در هر کجای دنیا خشونت اتفاق می افتد و گاهی نوعی از خشونت؛ خشونت محسوب نمی شود.

آگاهی دادن به زن ها و همچنین مردها در مورد مصداق های خشونت قدم بزرگی برای مبارزه علیه آن است.زمانی که من در مورد انواع خشونت آگاهی داشته باشم وقتی مورد این خشونت ها واقع می شوم سکوت نمی کنم.دلیل را جای دیگه ای جستجو نمی کنم.(گاهی فکر می کنم حتما مشکلی درمورد من هست که کسی مطاحمم می شود) با این خشونت برخورد می کنم.

همچنین دیگری را مورد خشونت قرار نمی دهم.چرا که به آسیب های روحی و روانی آن آگاهم و به طور دقیق تری اعمال و کلامم را تنظیم می کنم تا به دیگری آسیب وارد نکنم.


با این حال آگاهی دادن کافی نیست.آموزش رفتار مناسب در هنگام مواجهه با خشونت هم بخش مهمی در کمرنگ کردن آن می باشد.پنهان کردن خشونتی که علیه زن اتفاق می افتد و سکوت کردن در این مورد خشونت را کاهش نمی دهد.

بهرحال تصور و انتظار برای دنیایی بدون خشونت خیلی ایده آل گرایانه است.واضح هست که ما نمی توانیم خشونت علیه زن را محو کنیم.اما با ایجاد و تغییر قوانین در مجازات فرد خاطی؛ حمایت از فرد آسیب دیده و ایجاد زمینه هایی برای گروه های همیاری و حمایت می توان به دنیایی با خشونت کمتر امیدوار بود.


بدون داستان

سکوت است


بدون نگفتن داستان

ما بی صدا هستیم


بدون شنیده شدن داستان هایمان

ما نامرئی هستیم


و زمانی سخت تر است 

که داستان ها شنیدنشان سخت است

و تصور کردنشان غیرممکن


Belinda Mason

عکس:Silent Tears از Belinda Mason


آمنه
۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۲ ۰ نظر

به روش های مختلف سعی کرده ام عادت های خوب رو در زندگیم ام تثبیت کنم.قبل ترها روی کاغذ می نوشتم و جایی در دید نصب می کردم.habit tracker را هم تست کرده ام.

تکنیک پومودورو رو هم برای خودم بومی سازی و روی پلنر پیاده کرده ام.این یکی از همه لذت بخش تر است که یک پومودورو رنگ شود.به این صورت آخر هفته با یک نگاه هم متوجه می شوم این هفته چقدر زمان برای کدام کار و یا عادت اختصاص داده ام.



برنامه ریزی های روزنانه و هفتگی و ماهانه هم برای تثبیت یک عادت موثر بوده اند.به این صورت که در کنار برنامه روزانه یک خط هم به عادتی که باید در من نهادینه شود اختصاص پیدا می کند و آخر شب حتما تیک done زده شود.


اما چیزی که بیشتر از همه این تکنیک ها کمک می کند تا عادتی را به صورت پیوسته انجام دهم اشتیاقم به بهبود و رشد هست.زمانی که عادتی را برای یادگیری و رشد در زندگی روزمره ام پیاده می کنم و بر لزوم تثبیت عادت و تبدیل کردن اون به بخشی از مدل ذهنی ام آگاهی دارم بدون این تکنیک ها هم با شوق و انگیزه زیاد هر روز زمانی رو برای اون کار اختصاص می دهم.


من فکر می کنم مهمترین انگیزاننده من در مسیر رشد فردی؛ علاقه به رشد بوده و هست.

آمنه
۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۰:۴۵ ۰ نظر

انسان هنگام تصویرسازی از آینده

رنج لحظات تلخ را

بسیار جدی تر و واقعی تر از لذت لحظات شیرین

در ذهن خود شبیه سازی می کند.


همچنین در مرور گذشته هم

لذت دستاوردهای خود را

بسیار سریع تر از رنج و شکست و از دست دادن هایش

به فراموشی می سپارد.


انسان های متمایز دنیا

معدود کسانی هستند که بر ضد این روند تکامل عمومی

عصیان کرده اند.


داروین

کتاب نمایش احساسات در انسان و سایر جانداران


یکی از دلایلی که باعث می شود هنگام انتخاب تردید کنم همین روند تکامل عمومی است.در تصویرسازی از آینده رنج لحظات سخت همیشه پر رنگ تر بوده و جلوگیری از بوجود آمدن این رنج که ظاهرا روند طبیعی است یاعث شده در تصمیم گیری های مهم تر دنبال راهی برای تصمیم نگرفتن باشم.

برای متمایز بودن باید نگاه دقیق تر و همه جانبه تری داشت.یک قدم از دیگران جلوتر بودن نقطه شروعی برای تمایز است.این یک قدم جلوتر تلاش خیلی زیادی نیاز دارد.

خواهرم همیشه می گوید گذشتن از میانمایگی رنج و درد دارد اما نتیجه اش شیرین و رضایت بخش است.


لینک pdf جمله های اول تا بیستم خبرنامه هفتگی متمم



آمنه
۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۳:۵۶ ۰ نظر
از وقتی که به خاطر دارم علاقه ای به نزدیک شدن به سلبریتی ها نداشتم.البته ممکنه نبودن و ندیدن افراد مشهور هم دلیلی برای این عدم علاقه من باشد.اما حتی وقتی که نوجوان بودم و گاهی در شلوغی مسیر مدرسه تا خانه گاهی از خودم می پرسیدم اگر الان فلانی را در خیابان ببینی چه می کنی؟
این فلانی گاهی ستاره سینما بود گاهی هم مثلا رونالدینیوی برزیلی.محدودیتی در نوع افراد نبود.همینکه کسی باشد که مردم دورش جمع شوند و بخواهند از او امضا بگیرند.
بعد به خودم جواب می دادم که هیچی. از کنارش رد می شوم. یک امضا به چه درد من می خورد که با آن وقت او و خودم رو باهم بگیرم؟

نمی دانم چرا این مساله تا سالها در ذهن من مرور می شد.بارها از خودم می پرسیدم خب اگر فلانی بود چی؟باز هم نه.اینکه من یک عکس با یک ستاره داشته باشم چه اهمیتی داره؟
شاید چون رفتار کسانی که دور یک سلبریتی جمع می شدند.در شلوغی تلاش می کردند تا با او حرف بزنند. امضایی بگیرند و برای اینکار ممکن بود ساعت ها منتظر بمانند را درک نمی کردم و نمی کنم.

برای من کیفیت و عمق یک رابطه مهم است.اینکه کسی مرا نشناسد اما برایم یادگاری بنویسد و یک امضا زیر حرف هایش بگذارد ارزش خاصی ندارد.دوستی و رابطه زمانی معنا پیدا می کند که هر دو طرف به قدر کافی با شخصیت و خلق و خوی دیگری آشنا باشند و محبت و صمیمتی بین شان اگر موج نزد لااقل جریان آرامی که داشته باشد.

اهمیت دادن به یکدیگر بخشی از این رابظه است.اینکه خوب بودن حال دل هر دو برای یکدیگر اهمیت داشته باشد نوعی از رابطه را ایجاد می کند که حتی مسافت های طولانی هم بهانه ای برای کمرنگ شدنش نیست.این شکل از رابطه ارزشمند است.

آمنه
۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۷ ۰ نظر