My journey

در هفته های اخیر که خانه تکانی پاییزه انجام می دادم سری به همه پستوها و گوشه ها و کمدها زدم تا هرچیزی رو که در یک سال اخیر استفاده نکرده ایم کنار بگذارم.این رو هم جایی خواندم که هر کارتنی که در یک سال گذشته باز نشده یعنی نیازی به بودنش نیست.

من هم با همین استدلال شروع کردم به کار

کارتن های کتاب رو بررسی کردم و دفترهای قدیمی و روزنامه ها و مجله ها و حتی تعداد زیادی کاست موسیقی و زبان هم پیدا شد.

در کنار اینها سیم های بی استفاده هم بود.تابلوهای قدیمی که خاطرم نیست حتی کی روی دیوار بودند و هر وسیله ای که روزی خریده و استفاده شده بود و حالا دیگر کابردی نداشت.

وقتی همه اونها رو توی کیسه های زباله ریختم از توانایی بشر در ایجاد اینهمه زباله تعجب کردم و البته شرمنده شدم.من که فکر می کردم همینکه زباله ها را در مبدا تفکیک می کنم و هر شنبه چند کیسه زباله تحویل ماشین های بازیافت می شود وظیفه شهروندی خودم رو به نحو احسن انجام داده ام.

اما بعد از خانه تکانی که به این موضوع دقیق تر شدم متوجه شدم که این کار کافی نیست.تلاش برای تولید زباله کمتر هم بخشی از وظیفه انسانی و اجتماعی است.



چند راه حل که این روزها به آن پاییند هستم:


هنگام خرید کیسه های پلاستیکی دریافت نمی کنم.اگر خریدهای متعددی داشته باشم به همان یک کیسه اکتفا می کنم.گاهی یک کیسه بزرگتر داخل کیفم دارم که از همان استفاده می کنم.دوستی دارم که برای این امور روزمره کیسه پارچه ای استفاده می کند.

به این صورت از ابتدا پلاستیکی وارد چرخه محیط زیست نمی شود که بعدتر بخواهیم در مورد بازیافتش فکر کنیم.


از دفترهای قدیمی دوران مدرسه و دانشگاه برگه های سفید را جدا کرده ام.حالا به جای خریدن کاغذهای یادداشت؛ از همین برگه ها برای نوشتن و یادداشت برداری استفاده می کنم.حتی با حساسیت بیشتر پشت و روی برگه می نویسم.


در خریدن لباس جدید هم حساس شده ام.با دقت بیشتری خرید می کنم و سعی می کنم خریدهای کمتر لازم رو حذف کنم.تصویر دو کیسه لباس اضافی هنوز جلوی چشمم هست.البته هوشمندانه خرید کردن رو هم خیلی پیشتر از این مطلب یاد گرفته بودم.حالا با دید تازه ای این کار را انجام می دهم.


با اینکه این کارهای ساده رو انجام میدهم تا زباله کمتری وارد چرخه محیط زیست بشود اما همچنان در طی روز به شکل های مختلفی می بینم که چه مقدار مواد غذایی بسته بندی شده خریده ام.بخش زیادی از این ها قابل پیشگیری نیستند و به نوعی حاصل شکل زندگی تازه ما هستند و تقریبا همه مواد مصرفی ما در زمینه های مختلف به شکل بسته بندی شده عرضه می شود.

من فکر می کنم در کنار تلاش برای تولید زباله کمتر؛ پایبندی به تفکیک زباله قدم مهمی است که سهم ما را در نگهداری از طبیعت و چرخه زیستی سالم به طوری که نسل های آینده هم سهمی از زیبایی و سالم بودن طبیعیت داشته باشند؛ افزایش می دهد.

آمنه
۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۲:۳۳ ۰ نظر

من از پنج سال پیش که به دلیل مسیر طولانی بین خانه و دانشگاه عادت کردم با هندزفری آهنگ گوش کنم تا همین اواخر عمده زمانم در خارج از خانه رو با موسیقی و پلی لیست موردعلاقه ام گذرانده ام.دلیلش هم ساده و روشن بود: اینکه حوصله ام سر نرود.



همین بود که به محض خارج شدن از خانه آهنگ پخش می شد و وقت وارد شدن هم متوقف.دلپذیرترین زمان هم وقتی بود که توی صندلی مورد علاقه ام در اتوبوس لم می دادم و معین می خواند که: کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه... کم کم هر قسمت از مسیر من رو به یاد آهنگ خاصی و بیت خاصی می انداخت.

برای من که عادت نداشتم وقت دیگه ای جز داخل اتوبوس و خیابان و پیاده روی های طولانی در سطح شهر آهنگ گوش بدهم؛ همین غنیمت بود که آهنگ های نوستالژیک رو گوش کنم و لذت ببرم.مسیر هم کوتاه تر می شد.سر و صدا و هیاهوی محیط رو نمی شنیدم و مهمتر از همه اینکه در دنیای دیگه ای فرو می رفتم که دوست تر داشتم.

همین اواخر متوجه شدم مدتی است که دیگه علاقه ای به هندزفری زدن در کوچه و خیابان و اتوبوس ندارم.دقیق تر که به این مساله فکر کردم دیدم به تدریج چند جایگزین خوب تر پیدا کرده ام که به بخشی از ارزش های رفتاری ام تبدیل شده اند.


جایگزین اول:

قبلا برای اینکه حوصله ام سر نرود آهنگ گوش می دادم.به نظر می رسه دغدغه و مساله ای برای فکر کردن نداشتم.حالا وقتی روی صندلی نشسته ام و به بیرون خیره می شوم به موضوعاتی برای وبلاگ نویسی فکر می کنم و گاهی سر و شکلی به فکرم می دهم و جمله ها رو توی ذهنم می نویسم.گاهی ایده ها هم با دیدن خیابان و مردم و رفت و آمدهای روزمره به ذهنم می رسد.


جایگزین دوم:

یک کتاب که مورد علاقه ام باشد در کیفم می گذارم.چون تمرکزم در خواندن فقط در سکوت و آرامش هست؛ کتاب داستان انتخاب می کنم.ماژیکی هم برمی دارم تا قسمت هایی که باید دوباره بخوانم یا بیشتر دوست دارم رو علامت گذاری کنم.با کتاب مسیر خیلی کوتاه تر از وقتی است که آهنگ گوش می دادم.با این کار از لیست کتاب هایی که باید بخوانم کم می کنم.


جایگزین سوم:

وقتی که ذهن و فکرم خسته تر باشد نگاه کردن به خیابان ها و درخت ها و آدم ها برایم به نوعی در لحظه زندگی کردن است.شاید وقتی در متن شتاب زندگی هستم متوجه بیهوده بودن این عجله کردن های بی دلیل نمی شوم اما از بیرون به مساله نگاه کردن باعث میشه بیشتر و بهتر در جزیان زندگی خودم قرار بگیرم و لذت بخش بودن حس زندگی رو بیشتر تجربه کنم.


جایگزین چهارم:

اجبار مسیر اتوبوس و مترو و پیاده روی این خوبی رو برای من دارد که با دقت بیشتر به مصداق های درس هایی که می خوانم و یا موضوعی که اخیرا به اون توجه کرده ام دقت می کنم.ذهنم بهتر بین موضوعات مختلف و گاهی ظاهرا نامربوط ارتباط برقرار می کند.به این صورت یادگیری عمیق اتفاق می افتد.با این شکل از یادگیری بعد از سالها همچنان مطلب به خوبی روز اول در ذهن می ماند.

آمنه
۱۱ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر
روز اول مهر حس و حال من خوب تر از همیشه است.شروع سال تحصیلی بعد از حدود ده سال از آخرین روزهایی که مدرسه می رفتم؛ هنوز هم باعث شوقم میشود.امروز که از پنجره اتوبوس بچه های مدرسه ای رو می دیدم در خودم همون ذوقی رو حس می کردم که در دوران مدرسه با نزدیک شدن مهر تجربه می کردم.

گمانم از اول دبستان خاطرم مانده که پاییز فصل تلاش و کوشش است.تا مدتها و شاید تا همین الان اول مهر من رو یاد دو موضوع می اندازه.یکی شروع فصل کشت و کار و دیگری شروع درس و مدرسه. گرچه الان با سال اول دبستان من خیلی فرق کرده و در زندگی شهرنشینی شروع سال زراعی چندان دیده و حس نمی شود.با این حال حس خوب همین دو عنوان تلاش و کوشش و چهره های خندان و راضی بچه ها در خیابان؛ برای من دلیلی است که با وجود تجربه تقریبا نداشته در مورد این روز؛ باز هم در موردش فکر کنم و حال خودم خوب بشود.

سال اول دبستان که خاطرم نیست چند روز گذشته از مهر به مدرسه رفتم.بعدها فهمیدم این تاخیر به خاطر پر شدن ظرفیت مدرسه محل بوده که بعد از چند روز رفت و آمد و اصرار مادر من و انکار مدرسه؛ بلاخره نتیجه بر این شده که به جای دبستان استقلال به دبستان معلم بروم.راه کمی دورتر و البته مخوف تر بود.باید از زیر پلی می گذشتم که رو گذرش یک اتوبان بود.بعدها خاطره بدی از یک تصادف در همین اتوبان وحشتم را از پل زیادتر کرد.
اما با این وجود عموما احساس ترس و تنهایی و ناراحتی نمی کردم.جز روز اول که به هزار ترفند و وعده و وعید معلم از مادرم دل کندم تمام آن سال مسیر زیر پل را رفتم و برگشتم.استارت این استقلال هم همان ظهر روز اول خورد که به تنهایی خانه برگشنم.مادرم تا مدتها متعجب بود که چطور راهم را گم نکرده بودم.

سال دوم و سوم هم که از اول مهر خبری نبود.در شهر هرات زندگی می کردیم و سال تحصیلی در افغانستان اول بهار شروع شده و آخر پاییز تمام می شود.البته در زمان حکومت طالبان این سال هر وقت که شروع می شد مختص پسرها بود.احتمالا مدرسه غیررسمی و پنهانی ما دخترها هم همزمان با سال تحصیلی رسمی آغاز می شده.اینطور بود که خانه ای به مدرسه اختصاص داده می شد.دخترهای پانزده و شانزده ساله ای که تا مقطع دبیرستان در ایران درس خوانده بودند معلم می شدند و ما هم دانش آموز.
با وجود پنهان بودن مدرسه و شکل خیلی خیلی غیررسمی اش همینکه درس می خواندم و مدرسه می رفتم به اندازه کافی هیجان انگیز بود.دیگر اهمیتی نداشت که غریبه ای (که احتمال می رفت طالب باشد) از ما بپرسد کجا می رویم یا نه.یاد گرفته بودیم که کتاب قرانی همیشه در کیف مان باشد تا برای اثبات اینکه به کلاس قران می رویم سند هم داشته باشیم.البته که هیچ وقت کسی راه مان را نگرفت و از ما درباره مدرسه پرس و جو نکرد.

چهار سال دیگر هم با همین شکل مدارس غیررسمی و اصطلاحا خودگردان اینبار در قم گذشت و همچنان هیچ اول مهری در کار نبود.چندان مهم هم نبود.همچنان نفس مدرسه رفتن مهم بود.شکل دیگه ای از تحصیل رو خیلی تجربه نکرده بودم تا انتظاراتم کمی فرق داشته باشد.حتی این چند سال یک قدم بزرگ رو به جلو بود.با وجود اینکه همچنان مدرسه ام پنهانی بود و معلم ها گاهی دانش آموز آزار اما همینکه نگران سر رسیدن یک طالب نبودیم خیلی مهم بود.

سوم راهنمایی با یک ماه تاخیر مدرسه رفتم.برای ورود به مدرسه دولتی رسمی امتحان تعیین سطح داده بودم تا آمدن نتیجه این اول مهر را هم از دست دادم.سال اول و دوم دبیرستان هم به خاطر بخشنامه هایی که دیر می رسید با تاخیر مدرسه رفتم.سال سوم دبیرستان تنها سالی بود که از قبل ثبت نام کرده بودم.بنابراین روز اول مهر جزو اولین کسانی بودم که وارد مدرسه شدم.وقت صف ایستادن نفر اول بودم.نزدیک ترین صندلی به معلم را انتخاب کردم و تا امروز بعداز گذشت یازده سال شادی و رضایت آن روز را به خاطر دارم.

همیشه سعی کرده ام در گذشته نمانم.اتفاقات رخ می دهند.حالا یا با تصمیم و تاثیر من یا بدون دخالت من.گرچه در هر دو صورت آنچه باقی می ماند اثری است که در زندگی ام جاری می شود و در دیگر تصمیم هایم را تحت الشعاع قرار می دهد.به همین دلیل اخیرا مرور خاطراتم آگاهانه بوده.اینکه به واقعه ای خاص فکر می کنم و در کنار احساسم نسبت به آن؛ به مسایل دیگری مثل چرایی هم فکر می کنم.به تاثیرش بر آنچه که هستم و چگونه بهتر بودن در موقعیت مشابه.

این داستان اول مهر هم از جنس همین مرور آگاهانه خاطرت است.می دانم که قرار نیست همه اتفاقات خوب برای آدم بیفتد و حسرت چیزی در دل کسی نباشد.همین حسرت ها هم باعث بهبود در نگرش و فکر می شود.اما ممکن است مساله ساده ای مثل همین چیزی که نوشته ام تا سالها در خاطره کسی بماند.من با نوشتن در مورد این احساس؛ یکبار برای همیشه (و یا حداقل مدتها ) اون را به گوشه ذهنم فرستادم.به این شکل انرژی بیشتری برای فکر کردن بیشتر به موضوعات بیشتر پیدا می کنم.

آمنه
۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۶ ۰ نظر

گاهی هرچقدر هم که آدم بالا برود و پایین بیاید نمی گویم هیچ جوره اما به سختی می تواند به بعضی اتفاقات؛ رفتارها و اجبارها عادت کند.البته که قرار نیست به اجبارها هم عادت کنیم و اصولا عادت کردن جزو رفتارهایی است که چندان مطلوب نیست.چون سکون و بی تفاوتی به همراه می آورد.

داستان من و تمدید هر ساله پاسپورت و اقامت و حواشی اش چیزی است که بعد از نزدیک به هشت سال به آن عادت نکرده ام و هر سال از اول شهریوز عزای آخر ماه را دارم که اداره به اداره طی طریق کنم و روند اداری رسمی و قانونی بودن حضورم را در این خاک تمدید کنم.


امروز هم طبق برنامه همه مدارک داشته و نداشته ام را ریختم توی کوله و راه افتادم سمت کنسولگری.بعد از تعطیلی های عید قربان بدیهی بود که شلوغ باشد اما جمعیتی که می دیدم فراتر از انتظارم بود.بعد یک حالت آهااااایی دست داد که بعله روند ثبت نام تذکره و پاسپورت الکترونیکی از هفته پیش آغاز شده و حضور این تعداد از مردم کاملا توجیه شده.

احساس فاتحانه ای داشتم که همین دو ماه پیش درخواست داده بودم و تذکره ام رو به صورت غیابی گرفته بودم. (هیچ احساس خاصی نداشت.اینکه در برگه کاغذی وجودت در این دنیا و در تابعیت فلان کشور ثبت شده باشد یا نه همونقدر بی اهمیت بود که ... در واقع هیچ اتفاقی به این بی اهمیتی پیدا نکردم که بنویسم.) الان می تونم از این تصمیمم به عنوان یکی از بهترین تصمیم های چند وقت اخیر یاد کنم.آن هم صرفا به خاطر شلوغی و گرمای امروز.

تعداد کارمندهای اداری بخش ارباب رجوع که هیچ فرقی نکرده بود.هنوز هم سه نفری که در بخش صدور و تعویض و تمدید پاسپورت و بخش تصادیق بودند.سالن هم به قدر کافی شلوغ و سر و صدا و گرما و مراجعینی که حالا دیگر علاوه بر پاسپورت عادی؛ درخواست فرم تذکره و پاسپورت الکترونیکی هم داشتند و تعداد زیادی که فقط سوال داشتند و برای جواب گرفتن باید نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه ای صف می ایستادند.


که در این چند مراجعه اخیرم توجه ام را جلب کرده است سیستم به شدت سنتی اداره است.در جستجوهای اینترنتی ام هنوز به وبسایت کنسولگری برنخورده ام و به همین دلیل به وجودش شک دارم.اطلاع رسانی هم آنقدر ضعیف است که تا همین الان در جستجوهای مربوط به تذکره و کنسولگری و پاسپورت الکترونیکی؛ اخبار باشگاه خبرنگاران جوان و فارس در رده های اول هستند.قبل تر دیده بودم که کانالی برای اطلاع رسانی ایجاد شده بود و هر از چندگاهی اخبار رخصتی ها و عکس مراسم های مختلف برگزار شده به اشتراک گذاشته می شد.


همچنان کارمندانی که پشت شیشه می نشینند؛ مدارک را تحویل می گیرند و فرم تحویل می دهند و هر از چندگاهی بلند می شوند و می روند تا مردمی که از این حجم ازدحام و معطلی و سر و صدا آزرده نمی شوند و شتابان مسیر عکاسی و کنسولگری و بانک رو طی می کنند.

کپی مدارک و فرم پر شده و فیش واریزی و پاسپورت به دست صف ایستادم که کسی صلاح دید ایستادن یک خانم در این ازدحام مردانه چندان به صلاح نیست و مدارکم رو گرفت و دست به دست جلوی پیشخوان رساند و گفت که حواسم به مدارکم باشد.حالا من هرقدر با پنجه پا بلند شدم و سرم را از این طرف و آن طرف کج کردم و به شانه این و آن زدم چشمم به مدارکم نخورد که نخورد.اصلا چشمم به پبشخوان نخورد.تغییر وضعیت دادم در صف کناری ایستادم و منتظر شدم تا جلوتر برسم و چشمم به مدارکم (که همه مدارک به رنگ آبی و فیش بانکی زرد و صورتی هستند) باشد.مدارکم روی پیشخوان نبود و خیالم راحت شد که به دستشان رسیده است.توان ایستادن نداشتم.یک جاهایی هم هست که خیال آدم راحت است چیزی گم نمی شود و اینطور شد که بی خیال تایید شفاهی کارمند شدم و از سالن بیرون آمدم.


بعدتر از دوستم مراحل کار رو جویا شدم.می گفت اینجا هیچ چیز سر جایش نیست.فقط تاکید می کنند که نوبت بدهید و ما هم نوبت می دهیم و مدارک را دریافت می کنیم اما هنوز به چشم پاسپورت الکترونیکی که به دست مان رسیده باشد ندیدیم.هیچ جای کار درست نیست و این حجم کاری بالا فعلا بدون نتیجه ملموس.یعنی که صدور پاسپورت عادی را قطع کرده اند.پاسپورت های الکترونیکی هنوز در مرحله درخواست مانده.حالا در این میان کسی هم پیدا می شود که اقامتش تمام شده و باید پاسپورت جدید دریافت کند و دستش فعلا در هر دو نوع عادی و برقی کوتاه.


آمنه
۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۲۸ ۰ نظر

کتاب جنگ چهره زنانه ندارد را تمام کردم.یکی از کتاب هایی بود که بی وقفه و در طی چند روز خواندمش و تک تک خط ها و کلماتش رو زندگی کردم.نه اینکه این توصیف اغراق آمیز باشه.برای من که به نوعی زندگی ام تحت تاثیر جنگ بوده و همیشه سابه اش رو حتی بعد از سالها حس کرده ام؛این کتاب حس و حال زندگی کردن رو داشت.



جنگ چهره زنانه ندارد از سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ کتابی گزارش گونه از خاطرات زنان و دخترانی است که در جریان جنگ جهانی دوم در جبهه شوروی برای دفاع از کشورشان جنگیدند.نسخه کامل این کتاب در سال 2015 جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرده است.

برای اولین بار با این کتاب به جنگ از منظر زنانه فکر کردم.از دیدگاه کسی که جنگ را بیشتر از باقی زنانی که در خانه مانده اند و از فرزندان شان مراقبت کردند تجربه کردند؛خواندم.جایی که خشونت جنگ در کنار زیبایی و ظرافت های زنانه زشتی اش را بیشتر نشان می داد.همانطور که نویسنده در مقدمه کتاب میگه:


"جنگ زنانه بسیار ترسناک تر از تصور مردانه آن است.مردها پشت سر تاریخ پنهان می شوند؛ در پس حقایق؛جنگ سرتاسر وجودشان را می گیرد.آن ها به جنگ به مثابه کنش و تقابل ایده ها و منافع مختلف نگاه می کنند؛اما زنان از احساسات برمی آیند.آن ها قابلیت دیدن آنچه را که بر مردان پوشیده است؛ را دارند.این دنیای دیگری است؛با رنگ و بوی متفاوت..."


گرچه من طرفدار جدا کردن مسایل به دو بخش زنانه و مردانه نیستم و همیشه اعتراضم رو به نشانه های هرچند کوچکی که این تفاوت رو برجسته کنند نشان داده ام.مثلا وقتی می شنوم انفجاری رخ داده است و درمیان کشته ها چند کودک و زن هم بوده اند اعتراض می کنم که چرا کشته شدگان زن بولد می شوند؟مگر نه اینکه آن ها هم بخشی از جامعه هستند و ممکن است در هر حادثه و اتفاقی آن ها هم جانشان را از دست بدهند؟اگر ما بخواهیم این حضور و تبعات اون رو کمرنگ کنیم و گاهی حتی غیرضروری.این میشه که زن ها رو هم به عنوان بخش منفعل جامعه در همه جا جداگانه ذکر می کنیم.


اینکه زنی در جنگ شرکت کند هم چیز عجیبی نیست.اینکه سختی ها و فشارهای ناشی از آن را تحمل کند هم دور از انتظار نیست بلکه بخشی از پذیرفتن نقش به عنوان عضوی از جامعه جدا از جنسیت است.اما همه اینها باعث نمیشه که ما در مورد جنگ از نگاه زنانه صحبت نکنیم.احساسات زنان زنده و گویاست.آن ها جنگ را از نگاه خودشان تجربه و توصیف می کنند:"جبهه رو از لحاظ ذهنی و هم قلبی می تونستم تحمل کنم اما به لحاظ فیزیکی توان تحمل نداشتم.فشارهای فیزیکی زیاد بود."


کتاب را دوست داشتم.نه به خاطر توصیف صحنه های جنگ و درگیری و کشتن آدم ها بلکه به دلیل زیبایی هایی که در جزیان جنگ از دید زنان پوشیده نبود و برای من این احساس به شکلی زنده نگهداشتن امید و پیدا کردن توان برای ادامه مسیر بود.اینکه می توانستد گل دادن بابونه ها و درخشیدن خورشید و صدای بهم خوردن خوشه های گندم رو در کنار صدای مسلسل بشنوند و زیبایی آن را درک کنند.خواندن حرف ها و احساساتی که برای من زنده و آشناست و می فهمم شان همیشه ارزشمند بوده و تجربه خواندن آن ها در فضای جنگ؛چیزی که انگار قرار نیست از ما انسان ها دور شود؛کتاب را برای من دوست داشتنی و ارزشمند می کند.


پی نوشت:کتاب جنگ چهره زنانه ندارد از سوتلانا الکساندورنا الکسیویچ ترجمه عبدالمجید احمدی نشر چشمه با سیصد و شصت و چهار صفحه فوق العاده سبک بود.این تکنولوژی جدید چاپ کتاب را دوست دارم.


آمنه
۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۳۶ ۰ نظر

یکی از فعالیت هایی که از هفت سالگی تا به امروز با شوق انجامش می دم و هیچ وقت ازش خسته نشدم کتاب خوانی بوده و هست.اصلا نمی دونم این علاقه از کجا اومد.شاید دیدن مادربزرگم که کتابخانه کوچیکی داشت و پندهای آموزنده ای که بارها برامون تکرار می کرد و لااقل من خیلی متوجه نمی شدم.شاید دیدن خواهرانم که همیشه سرشون توی کتاب بود و با صدای بلند شعر و حکایت های کتاب های درسی رو می خوندند و من که از همه کوچکتر و بی سوادتر بودم گوش می دادم.شاید هم مساله ژنتیکی بود اصلا.اینکه مادرم با همه کارهایی که داشت و وقتی که پیدا نمی کرد کلاس نهضتش رو می رفت و گهگاه صفحه حوادث جام جم رو بلندتر می خوند و پدرم که هروقت دور از خونه بود نامه می نوشت و دوبیتی های زیبایی در وصف دلتنگی اش ضمیمه نامه می کرد.

بهرحال هرچه که بود کلاس اول رو خونده و نخونده کتاب تاریخ انبباء رو دستم گرفتم.سنگین بود اما بهرحال اسم پیامبرها زیاد بود و گاهی تلاش می کردم اون ها رو به خاطر بسپارم.بعدتر ها لوته و لوییزه که همان خواهران غریب خودمون بود رو پیدا کردم و کتابی به اسم ازدواج عاشقانه ازدواج عاقلانه.ظاهرا برای کسی چندان مهم نبود که من هشت نه ساله کتاب مناسب سنم بخوانم و جالب تر اینکه همون کتاب های نامناسب رو می خوندم و برام خسته کننده نبود.حتی از ستون پنجم امیر عشیری هم نمی گذشتم.گمانم اون روزها نفس عمل خواندن برایم جذاب بود نه درک آنچه که می خوندم.احنمالا کشف اسم ها؛ آدم ها و شخصیت ها جالب بوده و شاید هم خیلی ساده فقط می خوندم که خونده باشم.


وقتی که با دایی همسایه شدیم خوشبختانه به منبع مناسب تری از کتاب دست پیدا کردم.داستان راستان مرتضی مطهری و داستان های نوجوانانه که جذاب تر از ستون پنجم و بب*وس و بکش بود.ولی من همچنان دست از سر کتابهای دیگه برنمی داشتم و کویر علی شریعتی همونقدر برای من دوازده سیزده ساله بی ربط بود که کتاب راهنمای بوق های تلفن! گرچه حفظ کردن شعرهای سهراب سپهری و تلاش برای سر در آرودن از کتاب روزنه محمد کاظم کاظمی آبرومندانه تر بود.همون سالها شروع کردم به نوشتن داستان کوتاه و بلند بدون ساختار و شکل.نوشتنم هم مثل خواندم بی سر و ته و بی قواره بود.فقط می نوشتم که نوشته باشم.انگار که کلمه ها زیادی توی سرم می چرخیدند و نوشتن تنها راهی بود که مغزم آرام تر می شد.

بعد دوران کتاب های رمان با بامداد خمار شروع شد و با دوجین رمان فارسی که اسم شون رو به خاطر ندارم ادامه پیدا کرد.مثل تیپ اکثر نوجوانان که نوجوانی رو با داستان های عاشقانه سپری می کنند.معلمی داشتم که رمان های آگاتا کریستی رو در قطع جیبی داشت و به امانت می داد.عاشق اون سایز کتاب و جلد کهنه و صفحه های قدیمیش بودم.مجله اطلاعات هفتگی می خواندم و سینما ویدئو یا اسمی مشابه آن.حالا فکر می کنم که چقدر همه چیز پراکنده و بی ربط بود.سالهای دبیرستان رمان های نویسنده های بزرگ رو کشف کردم و بخش اعظمی از کتاب خوانی من در این دوران بود که جنایت و مکافات می خواندم و خانواده تیبو و بلندی های بادگیر و هری پاتر و صدسال تنهایی و کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم.روندی که تا سالهای دانشگاه ادامه پیدا کرد و سرم به هر کتابی بود غیر از کتابی که باید.


سالهای بعد دانشگاه همیشه فکر می کردم که دوران طلایی درس و مدرسه و دانشگاه رو برای خواندن کتاب از دست داده ام.گاهی حسرت می خوردم که چرا کتاب های درسی بیشتری نخوندم و وقت بیشتری مثلا برای امتحان درس منابع انسانی نذاشته ام و این فکرهای جور واجوری که توی سر آدم وول می خورند و نمی ذارند بخش مثبت ماجرا رو ببینیم.اما اخیرا که بیشتر به زندگی ام و مسیری که تا اینجا طی کرده ام فکر می کنم میبینم یکی از لذت بخش ترین و زیباترین دستاوردهای زندگیم همین علاقه ام که کتاب و کنار نذاشتن اون بوده.حتی خواندن همون رمان های عاشقانه با داستان های غیرواقعی برای من درسی برای یادگرفتن داشتند.اینکه کتابی رو از زبان قهرمان داستان می خوندم و افکار و حرف ها از دید آدم های مختلف حلاجی می کردم؛ دنیا رو از منظر آدم های متفاوتی می دیدم و به چیزهایی توجه می کردم که خودم هیچ وقت نمی تونستم ببینم و یا تجربه کنم.

همه اینها برای من آگاهی رو داشتند که الان با دید بازتری به مناسبات انسانی نگاه می کنم.آدم ها و حرف ها و تصمیماشون رو بهتر درک می کنم و راحت تر می پذیرم.میشه گفت این انعطاف پذیریم در مقابل آدم ها و پذیرفتنشون هرچند با عقاید و رفتارهای مختلف رو مدیون همین سالها کتاب ورق زدن هستم.اینکه می تونم خودم رو جای دیگران بگذارم و از دید اونها به مسایل و اتفاقات نگاه کنم و همه اینها باعث درک بهتر آدم های اطرافم می شوند دستاوردی است که جز با سالها تلاش بدست نمی آمد.حالا من می تونم دلم رو خوش کنم که نمره های ناپلئونی دانشگاه در مقابل این آگاهی که خودم دوست دارم اسمش رو بذارم توانمندی؛کفه سبک تره و اگر حالا باز هم برگردم به اون سالها؛انتخابم همین مسیری بود که قبلا آمده ام.


پی نوشت:همه اینها رو نوشتم که بگم چند روز پیش دوستم عاطفه که البته ما عاطی صداش می زنیم بخشی هایی از کتاب ناتور دشت دی جی سلینجر رو برامون خوند که بی نهایت دوست داشتنی و زیبا خوند.گاهی یک اتفاق کوچک ارزشمندی مثل این باعث میشه کتابی رو که بارها دستت گرفته ای رو اینبار با شوق بخونیش.عاطی رو هم مجبور کنی فصل به فصل کتاب بخونه و ضبط کنه و تو گوش بدی :)) 


آمنه
۰۲ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر

از زمانی که در مسیر یادگیری زبان انگلیسی به مرحله ای رسیدم که با زحمت کمتر می تونستم نوشته ها و ویدئوهای انگلیسی رو بفهمم عملا یادگیری رو گذاشتم کنار و شروع کردم به جستجو برای یافتن یک راه میان بر در یادگیری زبان انگلیسی.از یاد گرفتن گرامر و حفظ کردن لغت تا راه حلی برای تقویت اسپکینگ و مخصوصا تقویت اسپکینگ که انگار دنبال یک راه حل فضایی می گشتم که با کمترین زمان و تلاش به بیشترین بازدهی و نتیجه برسم.

الان حتی به خاطر ندارم که چند صد ساعت وقت رو به این کار اختصاص داده باشم.چه وبسایت هایی رو چک کرده باشم و چند ویدئو تماشا کرده باشم و چه کتاب هایی رو خریده باشم.مخصوصا میگم خریده باشم چون فقط خریده ام و کتابخونه ام رو به مخزنی از کتاب های انگلیسی نخونده تبدیل کرده ام و چه راه حل هایی رو اجرا کرده باشم.اما می دونم که پیگیرانه برای مدت زمان طولانی عمده وقتم رو به تحقیق و بررسی شیوه های مختلف یاد گرفتن زبان انگلیسی گذراندم و بعد از دوسال به نتایجی رسیدم که ادامه این مسیر رو برای من آسان تر و موثرتر و لذت بخش تر کرد و به این نتیجه رسیدم نوشتن این تجربه های شخصی اینجا خالی از لطف نیست:

اول اینکه هیچ راه میان بری برای یاد گرفتن چیزی (تا جایی که من تجربه کردم) وجود نداره.
یاد گرفتن زبان هم از این قاعده مستثنی نیست.یادگیری فرایندی است که نیاز به زمان و توجه و دقت و تلاش داره.هیچ کتاب گرامری به صورت جادویی ساختارها رو برای من بدون تلاش خودم آسان نکرد و حفظ کردن فرمول ها و کنار هم چیدن یک ساختار و حفظ کردنش به تنهایی وضعیت گرامر من رو از نظر اکتیو بودن بهبود نبخشید.

دوم اینکه عجله کردن برای یادگرفتن بیشتر و زودتر اشتباه است.
این عجله من رو وارد دنیایی کرد که چیزی نمی فهمیدم و این ترسناک بود.اینکه متن هایی بخونم که لغاتش رو نمی فهمم یا تلاش کنم گرامرهایی رو تمرین کنم که مناسب سطح من نیست و یا پادکست هایی رو گوش بدم که تخصصی هستند؛بیشتر از اینکه کمک کنند دانش زبانی من افزایش پیدا کنه به مثابه غرق شدن در دریایی از نادانسته ها بود که بخش منفی یاد نداشته های من رو پررنگ می کرد.با این تفاسیر من بسیار بیشتر تمایل داشتم عقب نشینی کنم تا اینکه تلاش کنم بیشتر یاد بگیرم و نتیجه ای دریافت نکنم.

سوم اینکه برنامه منظم یادگیری بیشتر از آنچه که به نظر می رسه موثر است.
برنامه ریزی به یادگیری من نظم و ساختار و هدف میده.یک برنامه منظم یاعث میشه در مسیر یادگیری حواس ما به سمت چیز دیگه ای پرت نشه تمرکز ما روی آنچه که در حال تلاش برای یاد گرفتنش هستیم باقی بمونه.تعیین اولویت ها و پخش کردن زمان و انرژی روی اون چیزی که بیشتر از همه نیاز به بهبود داره بک تعادلی رو در یادگیری ایجاد می کنه و باعث میشه همه مهارت های ما در زبان انگلیسی به شکل نسبتا یکسانی پیشرفت کنند.

چهارم اینکه لزوما یادگیری در آموزشگاه زبان بهتر و موثرتر اتفاق نمیفته.
وقتی یاد گرفتن زبان انگلیسی رو تازه شروع می کردم قطعا هیچ جایی بهتر از آموزشگاه نبود.ساختار اولیه و به اصلاح الفبای زبان جدید برای من که درک چندانی از اون نداشتم سخت بود و با کمک استاد این مسیر راحت تر طی شد.اما زمانی که به مرحله ای رسیدم که با مراجعه به منابع مختلف می تونستم نیازهام رو در بخش های مختلف پیگیری و مرتفع کنم ایمانم رو به  آموزشگاه زبان انگلیسی از دست دادم.بهرحال در یک کلاس در کمترین تعداد دوازده نفر حضور دارند و حضور من بیشتر از اینکه فعال و اکتیو باشه پسیو هست.چون فرصت چندانی برای تمرین و عملی کردن دانسته ها نیست.
ضمن اینکه تجربه من میگه مهارت اسپکینگ عملا در آموزشگاه ها قربانی میشه.چون زمان برای تمرین و صحبت کردن کم هست.روی کاغذ و برگه امتحانی ممکنه خوب جلو برم اما در عمل به اندازه ای که عنوان سطح من هست دانش فعال انگلیسی ندارم.نه در زمینه استفاده از گرامر و لغت و نه جمله سازی.

پنجم اینکه هر مهارتی رو جز با تمرین همون مهارت به صورت عملی نمیشه یاد گرفت.
من زمانی بهبود رضایت بخشی رو در مهارت لیسنینگ داشتم که به مدت سه ماه روزانه پنج ساعت وقتم رو به گوش دادن و تکرار و تمرین پادکست ها و دیالوگ های فیلم های مورد علاقه ام اختصاص دادم.این گوش دادن فعالانه و با تمرکز بیشتر از هر فعالیت دیگه ای موثر بود.
در ریدینگ هم زمانی بیشتر و بهتر پیشرفت کردم که شروع کردم به خواندن کتاب های انگلیسی.گرچه تعدای از کتاب های سطح بندی شده اکسفورد رو خوندم اما باز بهبود من در روان خوانی با کتاب های داستان زبان اصلی و بدون دخل و تصرف و مناسب سازی برای سطح خاصی اتفاق افتاد.
مخصوصا که هیچ راه حلی برای بهبود مهارت اسپکینگ پیدا نمی کردم و اگر راه حلی رو دوست داشتم و دیگران از اون نتیجه گرفته بودند من نمی تونستم با اون روش ارتیاط برقرار کنم.مثلا جلوی آینه که بایستم تنها کاری که نمی تونم حرف زدن هست و یا با خودم حرف زدن به هیچ زبان زنده و غیرزنده ای ممکن نشده :)) تنها و تنها با حرف زدن با دوستانم نه به صورت چت و ویس که رو در رو کمک می کنه لغات پسیو رو به صورت فعال استفاده کنم و متوجه نقاط قوت و ضعفم در این مهارت باشم.

ششم اینکه یادگیری زبان انگلیسی باید دوست داشتنی و مفرح باشه.
هیچ نسخه واحدی برای همه یکسان جواب نمیده.این مسیر باید شخصی و اختصاصی باشه.هرکسی بتونه کشف کنه که به چه طریقی راحت تر و بهتر یاد میگیره و چه روش هایی براش لذت بخش تر هست.برای من یادگیری زمانی اتفاق میفته که حالت اجبار رو از این فرایند جذف کنم و اگر روشی رو استفاده می کنم که دوست ندارم پس انرژی زیادی رو برای پذیرفتن اون روش هدر میدم و یادگیری من بی میل و رغبت میشه که خب نتیجتا چیزی در مغز فرو نمیره :)) خیلی مهم هست کتاب هایی رو بخونیم که دوست داریم فیلم هایی رو ببینیم که برامون جذابه و در مورد چیزهایی حرف بزنیم که یک دنیا حرف براش داریم. 


چند مطلب و منبع مفید که در رابطه با یادگیری زبان انگلیسی خوانده ام:

تجربه من در آموزش و یادگیری زبان انگلیسی محمدرضا شعبانعلی در روزنوشته هایش 

از مدیوم و یادگیری خودآموز زبان انگلیسی یاور مشیرفر در یادداشت هایش که به نظرم یاد گرفتن زبان انگلیسی رو در یک جمله در ابتدای متنش خلاصه کرده است.

یادگیری تحلیلی زبان انگلیسی محمدحسن

وبسایت British council که منبع خوب و مناسبی برای بخش های مختلف زبان انگلیسی هست.مخصوصا قسمت British magazine که در سطح های مختلف پادکست های علمی و جالبی به همراه پی دی اف اونها رو داره.

آمنه
۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۷ ۰ نظر

چه موضوعات ساده ای که ذهن را درگیر نمی کند.گاهی حتی خنده دار.مثلا همین الان که سوالی برایم پیش آمد تا از کسی که صدها قدم از من جلوتر راه خودش را یافته و می رود؛ بپرسم.رفتم و قسمت تماس با من وبسایتش را باز کردم.ایمیل را حفظ کردم و بعد بانگی در درونم برآمد که صبر کن صبر کن. البته به طور قطع می توان گفت که بانگ از جانب آمنه خجالتی درونم بود که از برقراری تماس تلفتی هراس دارد و ظاهرا معلوم شد ایشان در مورد ایمیل هم همین حس را دارد.


حالا مانده ام که چه کنم؟دوباره و چندباره سوالم را مرور کنم تا بتوانم راه حل خودم را پیدا کنم یا بر خجالتم غلبه کنم و سوالم را بپرسم.راه حل اول به نظر خوب است چون به جمع بندی ذهن خودم بیشتر کمک می کند و تمرینی می شود بر درس یادگیری که دیشب در متمم خواندم و در مورد یادگیری بود که در فرایند فکر کردن و توضیح دادن اتفاق می افتد. با این تفاسیر می دانم که زمانی که خودم با این پرسش کند و کاو کنم و از زوایای مختلفی نگاهش کنم احتمالا به نتیجه های بهتر و کاربردی تری می رسم.


راه حل دوم هیجان انگیز تر است.بهرحال قسمت اولش این است که بر هراسم از برقراری تماس به وسیله ایمیل غلبه می کنم.اما مهمتر از آن؛ این است که هیجان ارتباط برقرار کردن با کسی است که می دانی چقدر بهتر از تو بر موضوعات اشراف دارد و هر کلمه و جمله اش درس جدیدی است.ضمن اینکه نمی شود حس خوشایند مکالمه با این چنین کسی را نادیده گرفت.


آمنه
۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۳ ۰ نظر

چند وقت پیش که صحبت از وبلاگ و وبلاگ نویسی و دنیای مجازی شد برادرم با تاکید می گفت که وبلاگ ها مانند کوچه های خلوت و متروکه ای شده اند و دیگر کسی نه وبلاگ می نویسه و مخاطبی اون ها رو می خونه.می گفت بهتر است نوشته هایمان را در تلگرام منتشر کنیم.کانال بزنیم و گروه و مخاطب هم که همیشه در دسترس است.



اوایل حذف و کمرنگ کردن اکانت های شبکه های اجتماعی بودم و در وب گردی هایم تعدادی وبلاگ دیده بودم و همچنان در حال جستجو بودم.با این حال مخالف نوشتن حرف ها در فضایی مانند تلگرام بودم و بهرحال تجربه نشان داده که هر اپی از این دست آمده و رفته حتی اگر مدت ها دوام آورده باشند.بنابراین با تمام شدن عمر این پلتفرم ها؛عمر نوشته های ما هم تمام می شوند.ناگفته هم پیداست که وب و وبلاگ نویسی همچنان در درسترس ما خواهند بود و معتقد هستم که نوشتن با صیر و حوصله در وبلاگ همونقدر که کمک می کنه پایدار و جدی بنویسیم ما رو از شتاب زدگی و خلاصه نویسی و بی صبری مختص به شبکه های مجازی نجات میده.


گرچه معتقدم که هر نوشته ای که حرفی برای گفتن داشته باشد مخاطب خودش رو پیدا می کنه.حالا چه در تلگرام و چه در وب.با این حال جنس مخاطب ها کمی تفاوت خواهند داشت.حداقل در این دوره ای که دسترسی آسان و با یک تاچ و دو تاچ می شه به هر نوشته ای دسترسی داشت و حتی شده گذرا چند کلمه اش رو خوند؛مخاطبی که جستجو می کنه.زمان اختصاص میده و با حوصله مطلبی رو می خونه حتی اگر یک نفر باشه میشود گفت که مخاطب رو یافته ایم.


گرچه گاهی جنس این دلنوشته ها و مخاطب اون خود ما هستیم و برای به یاد آوردن و از یاد نبردن و فکر کردن و حتی غر زدن با خودمون هست و لزوما حرف و یادداشتی خطاب به خواننده نیست.

این روزها بیشتر وب گردی می کنم و بیشتر وبلاگ می خوانم و از نوشته ها لذت می برم و به گمانم که من هم دنیای خودم رو پیدا کرده ام و دوستانی که دغدغه های ارزشمندی دارند و تمرین می کنند تا در هیاهوی خلاصه نویسی و لایک و گذرا بودن و دریافت بیشتر از فرصتی که برای تحلیل دارند؛ گم نشوند.

آمنه
۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۵۲ ۰ نظر

این روزها برنامه یادگیری زبان انگلیسی ام منظم تر شده و اگرچه کتاب های معمول بازار رو نمی خونم اما به خواندن روزانه یک فصل از کتاب after you از Jojo Moyes وفادارم و به مدت یک ساعت با مسایلی که لوییزا کلارک سر و کله می زنه سرگرمم و گاهی حتی فکر می کنم که خیلی درکش می کنم و نمی دونم چه مشترکاتی داریم که به این نتیجه می رسم.

به نظرم یکی از مزایای خوندن کتاب های غیر درسی همینه که خیلی راحت می تونی کتاب مورد علاقه ات رو پیدا کنی و با شخصیت های داستان و دغدغه ها و روزمرگی هاشون همراه بشی و در کنار لذت بردن از کتاب؛ در میان متن و فکرها و مکالمه ها؛ زبان رو یاد بگیری.گاهی توی این صفحات به کلمه ها و ساختارهایی برمی خوری که با احتمال خیلی کم توی کتاب و پادکست های درسی می تونی ببینی.مثلا وقتی لیلی ساعت دو و نیم شب مست برمیگرده خونه و میخواد برقصه

 she turned up the music to a deafening volume.i raced toward it to turn it down but she grabbed my hand

فرض کن بخوای همین جمله رو خودت به انگلیسی بگی.من اگر باشم اینقدر کلمه های خوب نمیاد تو ذهنم و چند کلمه دم دستی رو بهم وصل می کنم و با یک شکل عجیبی منظورم رو می رسونم.یا وقتی که میگه : Lily was my polar opposite

وقتی این عبارات برای خودم جالب رو میبینم یم مارکر صورتی خوشرنگ روش می کشم که هر وقت کتاب رو ورق می زنم اینها بیان جلو چشمم و یادم بمونه.می دونم که تلاش برای حفظ کردنشون بی فایده است که خب جمله های بی ربط از وسط یک متن هیچ جوره توی ذهن آدمی نمی مونه.

یه نکته دیگه ای که امروز کشف کردم (احتمالا خیلی ها قبل از من کشفش کردن و خیلی جاها عنوان شده اما بعضی مسایل از اون دست کشفیات آهااا هست که وقتی خودت بهش برسی برات لذت بخش تره و بیشتر قدرش رو می دونی چون بهرحال خودت رو کاشفش می دونی) اونم اینکه وقتی یک جمله رو با آگاهی کامل می خونم و چندبار تکرارش می کنم و در عین حال که به آخر جمله می رسم کلمات اول توی ذهنم مرور میشن و باعپ میشه یکپارچگی جمله و در نهایت خط و پاراگراف حفظ بشه و درک من از آنچه خوندم بیشتر.این کشف توی خواندن فارسی هم به شدت جواب میده و بعد از خوندن یک پاراگراف یک تصویر کلی از آنچه خوندی توی ذهنت شکل میگیره.

شاید این توضیحات خیلی بدیهی به نظر بیاد اما کاربردی بودنش به این هست که ماها گاها(نمی گم اغلب)خیلی سرسری متن رو می خونیم و در واقع یک فعالیت چشمی انجام میشه و مغز هیچگونه پردازشی انجام نمیده و اینطوری میشه که بعد از یک خوندن متن هایی که نیاز هست فهمیده بشه عملا نمی تونیم یه خلاصه چند جمله ای بگیم.

یکی دیگه از تجربیاتم در مسیر زبان خوندن این هست که عمق یادگیری بسیار بیشتر از وسعت کلمات و گرامر کمک کننده است.یعنی وقتی یک کلمه یا فعل یا صفت رو اونقدر می شناسیم که؛ در به کار بردنش تردیدی نداریم و می دونیم کجای جمله و به چه شکل بذاریمش.در کل عمیق شدن در کلمات و شناختن چند معادل و مخالف و انواع شکلش و صد البته فعال بودن اون؛خیلی تاثیر زیادی در روانی حرف زدن و درک یک مطلب داره.این موضوع عمق یادگیری رو در درس تسلط کلامی در متمم خونده بودم و در امر زبان خودم به تجربه دریافتمش.

آمنه
۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر