My journey

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

امروز که اول وقت برای یک پاراگراف رونویسی انگلیسی به وبلاگ ست گادین سر زدم؛ نوشته ای با عنوان what will you do with your surplus خواندم که تمام روز در حال پیدا کردن پاسخی برای سوالش بودم.اینقدر دوستش داشتم که دست و پا شکسته و کاملا تحت الفظی ترجمه اش کردم تا اینجا منتشرش کنم.


اگر مکان امنی برای خوابیدن؛ سلامتی معقول و غذایی در یخچال دارید؛ احتمالا شما با مازاد زندگی می کنید. شما آنقدر آسودگی دارید که یک ساعت تلویزیون نگاه کنید و یا جدلی کنید که مجبور به آن نیستید یا به سادگی در اینترنت وقت تلف کنید.

شما زمان؛قدرت نفوذ؛تکنولوژی و اعتبار دارید.

برای بیشتر مردم این مازاد بیشتر از چیزی است که صد سال پیش بشر روی کره می توانسته تصور کند.

شما این مازاد رو صرف چه می کنید؟

اگر در حال غرق شدن نیستید؛غریق نجات هستید.


آمنه
۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر

دو روز قبل که مسیری رو به سمت خانه پیاده طی می کردم متوجه صدایی از خیابان شدم که می گفت ببخشید خانم؟

برنگشتم.معمولا اینطور وقت ها برنمی گردم به سمت صدا و جوابی نمی دهم.چندباری به گمان اینکه کسی آدرسی می پرسد برگشته ام و گفته ام که بله؟ و متوجه شده ام که نوعی از مزاحمت بوده.حالا اگر کسی هم واقعا سوال جدی و سالم دارد من با پیشداوری فرض رو بر مزاحمت می گذارم و خودم را به نشنیدن می زنم.

این بار هم خودم را به نشنیدن زدم.کمی جلوتر بازهم همان صدا با در حالی که ماشین رو به کنار پیاده رو آورده بود و سرعتش آهسته بود گفت:خانم ببخشید یه لحظه 

نگاهم رو از مسیر روبه رو نگرفتم.سرعت قدم ها رو تغییر ندادم.برنگشتم و حرفی نزدم و به مسیرم ادامه دادم اما دیگه حالم خوب نبود.از عصبانیت دست هام می لرزید.کمی هم ترسیده بودم.اینجور وقت ها می ترسم.

گفتگوی درونی ام هم به همین سمت رفت:باید برمی گشتم و می دیدم آیا مزاحم هست؟ خب معلوم بود که مزاحم هست.لحن ملایم و نرم و مثلا اغواکننده اش تابلو نبود؟ اصرار و همراهی اش با من به اندازه صدمتر چه دلیل دیگه ای داشت؟ لازم بود برگردم و اعتراض کنم؟ یا همین بهتر که انگار وجود ندارد؟ اینطوری زودتر بی خیال شد. 

بهتر.

خوب شد رفت.حالا باید مراقب باشم وقتی وارد کوچه می شوم به ماشین ها بیشتر دقت کنم.سر ظهر هست و همه جا خلوت تر.ممکنه بی خیال نشده باشه و باز دنبالم بیاد.


با هوشیاری و دقت به بقیه آدم ها و اعصاب بهم ریخته و تپش تندتر قلب و ناراحتی به خانه رسیدم.تا عصر در دلم حس نفرت و انزجار بود.مثل قبل از این اتفاق خوشحال نبودم.بخشی از این حس بد به خاطر حساسیت خیلی بالای من نسبت به مردانی هست که با اعتماد به نفس بالا به خودشان اجازه هرگونه رفتار و گفتاری مبنی بر آزار دادن جنس مخالف رو برای لذت و تفریح می دهند.


دوستم تعریف می کرد که از خیابان رد می شدم. موتوری از کنارم رد شد و سرنشین دوم ضربه محکمی به کمرم زد.ترسیدم.جیغ زدم.گریه ام گرفت. کسی به کمکم نیامد. بلند شدم و در حال گریه خودم به خوابگاه برگشتم. می گفت کمرش کبود شده بود و تا مدتی درد می کرد.


از خیابان رد شدن من هم خاطره ای دارم.دو سال پیش مدتی مهمان یکی از اقوام بودم.یکبار می خواستیم از خیابان رد بشویم.خیابان بزرگی مثل اتوبان بدون پل عابر پیاده.لیلا دختری که همراهم بود گفت مراقب باش عجله نکن بذار خیابون خوب خلوت بشه بعد رد بشیم.

گفتم باشه.در رد شدن از خیابان خیلی محتاط هستم و این هم به خاطره تصادف جزیی برمی گرده.

کمی که خیابان خلوت شد.هر دو داشتیم رد می شدیم که ماشینی با سرعت نزدیک شد. لیلا من و خودش رو عقب کشید و در حالی که ترسیده بودم متوجه دست دراز شده راننده برای لمس خودمان شدم.


دوست دیگرم تعریف می کرد که از ترمینال ها متنفرم.وقتی منتظرم ساعت حرکت اتوبوسم شود باید مدتی رو در اون فضا باشم.هرجایی بشینم کسی نگاهم می کنه.یا کسی بدون حرف روبه روم می شینه و اگر کمی حالت چهره ام شاداب شود کسی پیدا میشه که نزدیک بشه و بخواد سر صحبت رو به منظوری باز کنه.

می گفت خسته می شم از بس خودم رو اخمالو و عصبانی می گیرم تا کسی سمتم نیاد.



چیزی که در همه این خاطره ها مشترک هست خشونتی است که علیه زن اعمال می شود.هرجایی و به هر نوعی و به هر عنوانی.

طبق تعریف کمیته حقوق بشر سازمان ملل خشونت علیه زنان هرگونه عمل خشونت آمیز بر پایه جنسیت که بتواند منجر به آسیب فیزیکی؛ جنسی و روانی زنان بشود تعریف می شود.(+)


خشونت فیزیکی اعم از کتک زدن و شکنجه کردن بارزترین شکل از خشونت علیه زن هست که بارها در موردش گفته و شنیده ایم.مصداق های بسیاری هم در ذهن هر کدام از ما هست.

خشونت روانی اعم از توهین و تحقیر و بی اعتنایی و محدودیت زن ها در محیط خانه و اجتماع و سواستفاده در محل کار هم داستان تازه ای نیست. باز هم مصداق های زیادی برای هر کدام از این موارد شنیده و دیده ایم.

خشونت جنسی متلک و ناسزا گفتن و نگاه نامناسب تا تجاور تعریف می شود.(+)


بنابراین خشونت تنها استفاده از قدرت فیزیکی برای آسیب زدن به زن نیست.با این تعاریف هر روز و هر لحظه و در هر کجای دنیا خشونت اتفاق می افتد و گاهی نوعی از خشونت؛ خشونت محسوب نمی شود.

آگاهی دادن به زن ها و همچنین مردها در مورد مصداق های خشونت قدم بزرگی برای مبارزه علیه آن است.زمانی که من در مورد انواع خشونت آگاهی داشته باشم وقتی مورد این خشونت ها واقع می شوم سکوت نمی کنم.دلیل را جای دیگه ای جستجو نمی کنم.(گاهی فکر می کنم حتما مشکلی درمورد من هست که کسی مطاحمم می شود) با این خشونت برخورد می کنم.

همچنین دیگری را مورد خشونت قرار نمی دهم.چرا که به آسیب های روحی و روانی آن آگاهم و به طور دقیق تری اعمال و کلامم را تنظیم می کنم تا به دیگری آسیب وارد نکنم.


با این حال آگاهی دادن کافی نیست.آموزش رفتار مناسب در هنگام مواجهه با خشونت هم بخش مهمی در کمرنگ کردن آن می باشد.پنهان کردن خشونتی که علیه زن اتفاق می افتد و سکوت کردن در این مورد خشونت را کاهش نمی دهد.

بهرحال تصور و انتظار برای دنیایی بدون خشونت خیلی ایده آل گرایانه است.واضح هست که ما نمی توانیم خشونت علیه زن را محو کنیم.اما با ایجاد و تغییر قوانین در مجازات فرد خاطی؛ حمایت از فرد آسیب دیده و ایجاد زمینه هایی برای گروه های همیاری و حمایت می توان به دنیایی با خشونت کمتر امیدوار بود.


بدون داستان

سکوت است


بدون نگفتن داستان

ما بی صدا هستیم


بدون شنیده شدن داستان هایمان

ما نامرئی هستیم


و زمانی سخت تر است 

که داستان ها شنیدنشان سخت است

و تصور کردنشان غیرممکن


Belinda Mason

عکس:Silent Tears از Belinda Mason


آمنه
۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۲ ۰ نظر

به روش های مختلف سعی کرده ام عادت های خوب رو در زندگیم ام تثبیت کنم.قبل ترها روی کاغذ می نوشتم و جایی در دید نصب می کردم.habit tracker را هم تست کرده ام.

تکنیک پومودورو رو هم برای خودم بومی سازی و روی پلنر پیاده کرده ام.این یکی از همه لذت بخش تر است که یک پومودورو رنگ شود.به این صورت آخر هفته با یک نگاه هم متوجه می شوم این هفته چقدر زمان برای کدام کار و یا عادت اختصاص داده ام.



برنامه ریزی های روزنانه و هفتگی و ماهانه هم برای تثبیت یک عادت موثر بوده اند.به این صورت که در کنار برنامه روزانه یک خط هم به عادتی که باید در من نهادینه شود اختصاص پیدا می کند و آخر شب حتما تیک done زده شود.


اما چیزی که بیشتر از همه این تکنیک ها کمک می کند تا عادتی را به صورت پیوسته انجام دهم اشتیاقم به بهبود و رشد هست.زمانی که عادتی را برای یادگیری و رشد در زندگی روزمره ام پیاده می کنم و بر لزوم تثبیت عادت و تبدیل کردن اون به بخشی از مدل ذهنی ام آگاهی دارم بدون این تکنیک ها هم با شوق و انگیزه زیاد هر روز زمانی رو برای اون کار اختصاص می دهم.


من فکر می کنم مهمترین انگیزاننده من در مسیر رشد فردی؛ علاقه به رشد بوده و هست.

آمنه
۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۰:۴۵ ۰ نظر

انسان هنگام تصویرسازی از آینده

رنج لحظات تلخ را

بسیار جدی تر و واقعی تر از لذت لحظات شیرین

در ذهن خود شبیه سازی می کند.


همچنین در مرور گذشته هم

لذت دستاوردهای خود را

بسیار سریع تر از رنج و شکست و از دست دادن هایش

به فراموشی می سپارد.


انسان های متمایز دنیا

معدود کسانی هستند که بر ضد این روند تکامل عمومی

عصیان کرده اند.


داروین

کتاب نمایش احساسات در انسان و سایر جانداران


یکی از دلایلی که باعث می شود هنگام انتخاب تردید کنم همین روند تکامل عمومی است.در تصویرسازی از آینده رنج لحظات سخت همیشه پر رنگ تر بوده و جلوگیری از بوجود آمدن این رنج که ظاهرا روند طبیعی است یاعث شده در تصمیم گیری های مهم تر دنبال راهی برای تصمیم نگرفتن باشم.

برای متمایز بودن باید نگاه دقیق تر و همه جانبه تری داشت.یک قدم از دیگران جلوتر بودن نقطه شروعی برای تمایز است.این یک قدم جلوتر تلاش خیلی زیادی نیاز دارد.

خواهرم همیشه می گوید گذشتن از میانمایگی رنج و درد دارد اما نتیجه اش شیرین و رضایت بخش است.


لینک pdf جمله های اول تا بیستم خبرنامه هفتگی متمم



آمنه
۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۳:۵۶ ۰ نظر
از وقتی که به خاطر دارم علاقه ای به نزدیک شدن به سلبریتی ها نداشتم.البته ممکنه نبودن و ندیدن افراد مشهور هم دلیلی برای این عدم علاقه من باشد.اما حتی وقتی که نوجوان بودم و گاهی در شلوغی مسیر مدرسه تا خانه گاهی از خودم می پرسیدم اگر الان فلانی را در خیابان ببینی چه می کنی؟
این فلانی گاهی ستاره سینما بود گاهی هم مثلا رونالدینیوی برزیلی.محدودیتی در نوع افراد نبود.همینکه کسی باشد که مردم دورش جمع شوند و بخواهند از او امضا بگیرند.
بعد به خودم جواب می دادم که هیچی. از کنارش رد می شوم. یک امضا به چه درد من می خورد که با آن وقت او و خودم رو باهم بگیرم؟

نمی دانم چرا این مساله تا سالها در ذهن من مرور می شد.بارها از خودم می پرسیدم خب اگر فلانی بود چی؟باز هم نه.اینکه من یک عکس با یک ستاره داشته باشم چه اهمیتی داره؟
شاید چون رفتار کسانی که دور یک سلبریتی جمع می شدند.در شلوغی تلاش می کردند تا با او حرف بزنند. امضایی بگیرند و برای اینکار ممکن بود ساعت ها منتظر بمانند را درک نمی کردم و نمی کنم.

برای من کیفیت و عمق یک رابطه مهم است.اینکه کسی مرا نشناسد اما برایم یادگاری بنویسد و یک امضا زیر حرف هایش بگذارد ارزش خاصی ندارد.دوستی و رابطه زمانی معنا پیدا می کند که هر دو طرف به قدر کافی با شخصیت و خلق و خوی دیگری آشنا باشند و محبت و صمیمتی بین شان اگر موج نزد لااقل جریان آرامی که داشته باشد.

اهمیت دادن به یکدیگر بخشی از این رابظه است.اینکه خوب بودن حال دل هر دو برای یکدیگر اهمیت داشته باشد نوعی از رابطه را ایجاد می کند که حتی مسافت های طولانی هم بهانه ای برای کمرنگ شدنش نیست.این شکل از رابطه ارزشمند است.

آمنه
۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۷ ۰ نظر

در هفته های اخیر که خانه تکانی پاییزه انجام می دادم سری به همه پستوها و گوشه ها و کمدها زدم تا هرچیزی رو که در یک سال اخیر استفاده نکرده ایم کنار بگذارم.این رو هم جایی خواندم که هر کارتنی که در یک سال گذشته باز نشده یعنی نیازی به بودنش نیست.

من هم با همین استدلال شروع کردم به کار

کارتن های کتاب رو بررسی کردم و دفترهای قدیمی و روزنامه ها و مجله ها و حتی تعداد زیادی کاست موسیقی و زبان هم پیدا شد.

در کنار اینها سیم های بی استفاده هم بود.تابلوهای قدیمی که خاطرم نیست حتی کی روی دیوار بودند و هر وسیله ای که روزی خریده و استفاده شده بود و حالا دیگر کابردی نداشت.

وقتی همه اونها رو توی کیسه های زباله ریختم از توانایی بشر در ایجاد اینهمه زباله تعجب کردم و البته شرمنده شدم.من که فکر می کردم همینکه زباله ها را در مبدا تفکیک می کنم و هر شنبه چند کیسه زباله تحویل ماشین های بازیافت می شود وظیفه شهروندی خودم رو به نحو احسن انجام داده ام.

اما بعد از خانه تکانی که به این موضوع دقیق تر شدم متوجه شدم که این کار کافی نیست.تلاش برای تولید زباله کمتر هم بخشی از وظیفه انسانی و اجتماعی است.



چند راه حل که این روزها به آن پاییند هستم:


هنگام خرید کیسه های پلاستیکی دریافت نمی کنم.اگر خریدهای متعددی داشته باشم به همان یک کیسه اکتفا می کنم.گاهی یک کیسه بزرگتر داخل کیفم دارم که از همان استفاده می کنم.دوستی دارم که برای این امور روزمره کیسه پارچه ای استفاده می کند.

به این صورت از ابتدا پلاستیکی وارد چرخه محیط زیست نمی شود که بعدتر بخواهیم در مورد بازیافتش فکر کنیم.


از دفترهای قدیمی دوران مدرسه و دانشگاه برگه های سفید را جدا کرده ام.حالا به جای خریدن کاغذهای یادداشت؛ از همین برگه ها برای نوشتن و یادداشت برداری استفاده می کنم.حتی با حساسیت بیشتر پشت و روی برگه می نویسم.


در خریدن لباس جدید هم حساس شده ام.با دقت بیشتری خرید می کنم و سعی می کنم خریدهای کمتر لازم رو حذف کنم.تصویر دو کیسه لباس اضافی هنوز جلوی چشمم هست.البته هوشمندانه خرید کردن رو هم خیلی پیشتر از این مطلب یاد گرفته بودم.حالا با دید تازه ای این کار را انجام می دهم.


با اینکه این کارهای ساده رو انجام میدهم تا زباله کمتری وارد چرخه محیط زیست بشود اما همچنان در طی روز به شکل های مختلفی می بینم که چه مقدار مواد غذایی بسته بندی شده خریده ام.بخش زیادی از این ها قابل پیشگیری نیستند و به نوعی حاصل شکل زندگی تازه ما هستند و تقریبا همه مواد مصرفی ما در زمینه های مختلف به شکل بسته بندی شده عرضه می شود.

من فکر می کنم در کنار تلاش برای تولید زباله کمتر؛ پایبندی به تفکیک زباله قدم مهمی است که سهم ما را در نگهداری از طبیعت و چرخه زیستی سالم به طوری که نسل های آینده هم سهمی از زیبایی و سالم بودن طبیعیت داشته باشند؛ افزایش می دهد.

آمنه
۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۲:۳۳ ۰ نظر

من از پنج سال پیش که به دلیل مسیر طولانی بین خانه و دانشگاه عادت کردم با هندزفری آهنگ گوش کنم تا همین اواخر عمده زمانم در خارج از خانه رو با موسیقی و پلی لیست موردعلاقه ام گذرانده ام.دلیلش هم ساده و روشن بود: اینکه حوصله ام سر نرود.



همین بود که به محض خارج شدن از خانه آهنگ پخش می شد و وقت وارد شدن هم متوقف.دلپذیرترین زمان هم وقتی بود که توی صندلی مورد علاقه ام در اتوبوس لم می دادم و معین می خواند که: کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه... کم کم هر قسمت از مسیر من رو به یاد آهنگ خاصی و بیت خاصی می انداخت.

برای من که عادت نداشتم وقت دیگه ای جز داخل اتوبوس و خیابان و پیاده روی های طولانی در سطح شهر آهنگ گوش بدهم؛ همین غنیمت بود که آهنگ های نوستالژیک رو گوش کنم و لذت ببرم.مسیر هم کوتاه تر می شد.سر و صدا و هیاهوی محیط رو نمی شنیدم و مهمتر از همه اینکه در دنیای دیگه ای فرو می رفتم که دوست تر داشتم.

همین اواخر متوجه شدم مدتی است که دیگه علاقه ای به هندزفری زدن در کوچه و خیابان و اتوبوس ندارم.دقیق تر که به این مساله فکر کردم دیدم به تدریج چند جایگزین خوب تر پیدا کرده ام که به بخشی از ارزش های رفتاری ام تبدیل شده اند.


جایگزین اول:

قبلا برای اینکه حوصله ام سر نرود آهنگ گوش می دادم.به نظر می رسه دغدغه و مساله ای برای فکر کردن نداشتم.حالا وقتی روی صندلی نشسته ام و به بیرون خیره می شوم به موضوعاتی برای وبلاگ نویسی فکر می کنم و گاهی سر و شکلی به فکرم می دهم و جمله ها رو توی ذهنم می نویسم.گاهی ایده ها هم با دیدن خیابان و مردم و رفت و آمدهای روزمره به ذهنم می رسد.


جایگزین دوم:

یک کتاب که مورد علاقه ام باشد در کیفم می گذارم.چون تمرکزم در خواندن فقط در سکوت و آرامش هست؛ کتاب داستان انتخاب می کنم.ماژیکی هم برمی دارم تا قسمت هایی که باید دوباره بخوانم یا بیشتر دوست دارم رو علامت گذاری کنم.با کتاب مسیر خیلی کوتاه تر از وقتی است که آهنگ گوش می دادم.با این کار از لیست کتاب هایی که باید بخوانم کم می کنم.


جایگزین سوم:

وقتی که ذهن و فکرم خسته تر باشد نگاه کردن به خیابان ها و درخت ها و آدم ها برایم به نوعی در لحظه زندگی کردن است.شاید وقتی در متن شتاب زندگی هستم متوجه بیهوده بودن این عجله کردن های بی دلیل نمی شوم اما از بیرون به مساله نگاه کردن باعث میشه بیشتر و بهتر در جزیان زندگی خودم قرار بگیرم و لذت بخش بودن حس زندگی رو بیشتر تجربه کنم.


جایگزین چهارم:

اجبار مسیر اتوبوس و مترو و پیاده روی این خوبی رو برای من دارد که با دقت بیشتر به مصداق های درس هایی که می خوانم و یا موضوعی که اخیرا به اون توجه کرده ام دقت می کنم.ذهنم بهتر بین موضوعات مختلف و گاهی ظاهرا نامربوط ارتباط برقرار می کند.به این صورت یادگیری عمیق اتفاق می افتد.با این شکل از یادگیری بعد از سالها همچنان مطلب به خوبی روز اول در ذهن می ماند.

آمنه
۱۱ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۱ ۰ نظر
روز اول مهر حس و حال من خوب تر از همیشه است.شروع سال تحصیلی بعد از حدود ده سال از آخرین روزهایی که مدرسه می رفتم؛ هنوز هم باعث شوقم میشود.امروز که از پنجره اتوبوس بچه های مدرسه ای رو می دیدم در خودم همون ذوقی رو حس می کردم که در دوران مدرسه با نزدیک شدن مهر تجربه می کردم.

گمانم از اول دبستان خاطرم مانده که پاییز فصل تلاش و کوشش است.تا مدتها و شاید تا همین الان اول مهر من رو یاد دو موضوع می اندازه.یکی شروع فصل کشت و کار و دیگری شروع درس و مدرسه. گرچه الان با سال اول دبستان من خیلی فرق کرده و در زندگی شهرنشینی شروع سال زراعی چندان دیده و حس نمی شود.با این حال حس خوب همین دو عنوان تلاش و کوشش و چهره های خندان و راضی بچه ها در خیابان؛ برای من دلیلی است که با وجود تجربه تقریبا نداشته در مورد این روز؛ باز هم در موردش فکر کنم و حال خودم خوب بشود.

سال اول دبستان که خاطرم نیست چند روز گذشته از مهر به مدرسه رفتم.بعدها فهمیدم این تاخیر به خاطر پر شدن ظرفیت مدرسه محل بوده که بعد از چند روز رفت و آمد و اصرار مادر من و انکار مدرسه؛ بلاخره نتیجه بر این شده که به جای دبستان استقلال به دبستان معلم بروم.راه کمی دورتر و البته مخوف تر بود.باید از زیر پلی می گذشتم که رو گذرش یک اتوبان بود.بعدها خاطره بدی از یک تصادف در همین اتوبان وحشتم را از پل زیادتر کرد.
اما با این وجود عموما احساس ترس و تنهایی و ناراحتی نمی کردم.جز روز اول که به هزار ترفند و وعده و وعید معلم از مادرم دل کندم تمام آن سال مسیر زیر پل را رفتم و برگشتم.استارت این استقلال هم همان ظهر روز اول خورد که به تنهایی خانه برگشنم.مادرم تا مدتها متعجب بود که چطور راهم را گم نکرده بودم.

سال دوم و سوم هم که از اول مهر خبری نبود.در شهر هرات زندگی می کردیم و سال تحصیلی در افغانستان اول بهار شروع شده و آخر پاییز تمام می شود.البته در زمان حکومت طالبان این سال هر وقت که شروع می شد مختص پسرها بود.احتمالا مدرسه غیررسمی و پنهانی ما دخترها هم همزمان با سال تحصیلی رسمی آغاز می شده.اینطور بود که خانه ای به مدرسه اختصاص داده می شد.دخترهای پانزده و شانزده ساله ای که تا مقطع دبیرستان در ایران درس خوانده بودند معلم می شدند و ما هم دانش آموز.
با وجود پنهان بودن مدرسه و شکل خیلی خیلی غیررسمی اش همینکه درس می خواندم و مدرسه می رفتم به اندازه کافی هیجان انگیز بود.دیگر اهمیتی نداشت که غریبه ای (که احتمال می رفت طالب باشد) از ما بپرسد کجا می رویم یا نه.یاد گرفته بودیم که کتاب قرانی همیشه در کیف مان باشد تا برای اثبات اینکه به کلاس قران می رویم سند هم داشته باشیم.البته که هیچ وقت کسی راه مان را نگرفت و از ما درباره مدرسه پرس و جو نکرد.

چهار سال دیگر هم با همین شکل مدارس غیررسمی و اصطلاحا خودگردان اینبار در قم گذشت و همچنان هیچ اول مهری در کار نبود.چندان مهم هم نبود.همچنان نفس مدرسه رفتن مهم بود.شکل دیگه ای از تحصیل رو خیلی تجربه نکرده بودم تا انتظاراتم کمی فرق داشته باشد.حتی این چند سال یک قدم بزرگ رو به جلو بود.با وجود اینکه همچنان مدرسه ام پنهانی بود و معلم ها گاهی دانش آموز آزار اما همینکه نگران سر رسیدن یک طالب نبودیم خیلی مهم بود.

سوم راهنمایی با یک ماه تاخیر مدرسه رفتم.برای ورود به مدرسه دولتی رسمی امتحان تعیین سطح داده بودم تا آمدن نتیجه این اول مهر را هم از دست دادم.سال اول و دوم دبیرستان هم به خاطر بخشنامه هایی که دیر می رسید با تاخیر مدرسه رفتم.سال سوم دبیرستان تنها سالی بود که از قبل ثبت نام کرده بودم.بنابراین روز اول مهر جزو اولین کسانی بودم که وارد مدرسه شدم.وقت صف ایستادن نفر اول بودم.نزدیک ترین صندلی به معلم را انتخاب کردم و تا امروز بعداز گذشت یازده سال شادی و رضایت آن روز را به خاطر دارم.

همیشه سعی کرده ام در گذشته نمانم.اتفاقات رخ می دهند.حالا یا با تصمیم و تاثیر من یا بدون دخالت من.گرچه در هر دو صورت آنچه باقی می ماند اثری است که در زندگی ام جاری می شود و در دیگر تصمیم هایم را تحت الشعاع قرار می دهد.به همین دلیل اخیرا مرور خاطراتم آگاهانه بوده.اینکه به واقعه ای خاص فکر می کنم و در کنار احساسم نسبت به آن؛ به مسایل دیگری مثل چرایی هم فکر می کنم.به تاثیرش بر آنچه که هستم و چگونه بهتر بودن در موقعیت مشابه.

این داستان اول مهر هم از جنس همین مرور آگاهانه خاطرت است.می دانم که قرار نیست همه اتفاقات خوب برای آدم بیفتد و حسرت چیزی در دل کسی نباشد.همین حسرت ها هم باعث بهبود در نگرش و فکر می شود.اما ممکن است مساله ساده ای مثل همین چیزی که نوشته ام تا سالها در خاطره کسی بماند.من با نوشتن در مورد این احساس؛ یکبار برای همیشه (و یا حداقل مدتها ) اون را به گوشه ذهنم فرستادم.به این شکل انرژی بیشتری برای فکر کردن بیشتر به موضوعات بیشتر پیدا می کنم.

آمنه
۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۶ ۰ نظر