My journey

۷ مطلب با موضوع «کتاب و کتابخوانی» ثبت شده است

تنهایی برای کسی که از لحاظ فکری بلندمرتبه است مزیتی مضاعف دارد: نخست اینکه با خویشتن است و دوم اینکه با دیگران نیست. ارزش این مزیت دوم بی اندازه است زیرا چه بسا اجبار؛ آزاز و حتی خطر در هر معاشرت وجود دارد.



به کسی که به ویژه در سنین جوانی طاقت تحمل وجود خسته کننده دیگران را ندارد و به حق از معاشرت با انان ناخرسند می گردد و به انزوا رانده می شود توصیه می کنم که عادت کند قدری از تنهایی خویش را به همراه خود به جمع ببرد. یعنی بیاموزد که حتی در جمع نیز تا اندازه ای تنهایی خود را حفظ کند. هر چه می اندیشد فورا ابراز نکند و همچنین آنچه را که می گویند زیاد به جد نگیرد. و از دیگران نه از حسث اخلاقی و نه عقلی انتظار بسیار داشته باشد. و بنابراین بی اعتنایی را در برابر نظرات آنان در خود استوار کند که این مطمئن ترین روش برای إعمال شکیبایی درخور تحسین است.اگر چنین کند در میان جمع است و با دیگران نیست و رایطه اش با دیگران واجد ماهیتی صرفا عینی است. این روش او را از تماس نزدیک با جمع و در نتیجه از آلودگی و رنجش مصون می دارد.



من به کسی احترام می گذارم (و آن کس در میان صدنفر یکی است) که وقتی انتظار می کشد؛ یعنی هنگاهی که بدون مشغله نشسته است؛ از ضرب گرفتن و سروصدا به راه انداختن با هر آنچه در دسترسش باشد مانند عصا؛ چاقو یا چنگال؛ و جز این ها خودداری کند.شاید کسی که چنین می کند در آن حال در فکر چیزی باشد.

اما در بسیاری از افراد می توان به وضوح دریافت که دیدن جای فکر کردن را گرفته است. به نظر چنین می رسد که با سرو صدا درآوردن می کوشند به هستی خود آگاه شوند مگر اینکه مشغول سیگار کشیدن باشند. که این هم در خدمت همان هدف است. درست به همین علت چشم و گوششان دائم به دنبال چیزهایی است که در اطرافشان اتفاق می افتد.



همه امور شخصی را باید چون رازی نگاه داریم به طوری که آشنایان جز آنچه به چشم می بینند به آن واقف نشوند. زیرا آگاهی آنان از امور بسیار بی اهمیت هم ممکن است در زمان و شرایط خاض؛ باعث زیان ما شود. به طور کلی صلاح در این است که آدمی شعور خویش را با نگفتن نشان دهد نه با گفتن. زیرا سکوت نشانه هوشمندی است و گفتن از خودپسندی.


در باب حکمت زندگی 

آرتور شوپنهاور

ترجمه محمد مبشری

صفحات 173 ـ 181 و 182 ـ 206 ـ 230


خطاب به شوپنهاور باید گفت: جانا سخن از زبان ما می گویی؟

مرور بخش هایی از کتاب که بیشتر دوست داشتم و در طبیعیت درونگرای خودم خیلی از این توصیه ها را عملی کرده ام. 

آمنه
۱۱ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر

مهدیه، میثم و من یکشنبه های کتاب رو راه انداخته ایم. فکرش مدت ها توی سرم می چرخید و من هم منتظر بودم سرم که خلوت تر شد خوب در موردش فکر کنم و بعد از رسیدن به یک چارچوب و برنامه بروم سراغ مهدیه. اما از آنجایی که مهدیه عملگرا هست با همین ایده زودتر سراغم آمد. با هم صحبت کردیم و از علاقه مشترکمان حرف ها زدیم و در آخر قرار شد جلسه ها رو شروع کنیم و همزمان با راه افتادن و تثبیت و کسب تجربه کم کم از دوستان مان دعوت کنیم که به ما بپیوندند. 
داشتن چنین دوستی دنیایی از شادی است که کنارش گذر زمان بی معنی ترین مفهوم است. 
تا به حال دو جلسه را برگزار کرده ایم و علیرغم ناخوشی ام با ذوق در هر دو شرکت کرده ام. اول کتاب سه شنبه ها با موری از میچ البوم را خواندیم. در لیست کتابخوانی ام بود اما توفیق اجباری پیش آمد که زودتر سراغش بروم و بخوانمش. به شکل ءغراق آمیز و خجالت آوری با موری بسیار همذات پنداری می کردم. حالا بیماری غیرقابل درمان و پیش رونده موری کجا و آنفولانزای کش دار من کجا. انتظار مرگی که موری تجربه می کرد کجا و امید من به روزهای بهبودی و سلامتی کجا. اما خب ظاهرا از آدمیزاد هیچ چیز بعید نیست.
جلسه دوم به اصرار و پشتکار میثم در اصرار کتاب بیشعوری خاویر کرمنت را انتخاب کردیم. یکبار سال ها پیش در شروع کردن کتاب ناموفق بودم و بعدها دیگر هیچ وقت برایم جذاب نبود. با این حال اینبار تلاش کردم به ذهنی مثبت و باز کتاب را بخوانم. تا اینجا که به صفحه 90 رسیده ام روی قول و قرار با خودم ایستاده ام و بدون پیش داوری از خواندن صرف کتاب لذت می برم. 

امیدوارم علاقه ما به کتابخوانی انگیزه لازم و کافی رو برای ادامه دادن یکشنبه های کتاب بدهد و با گسترش آن لذت کتابخوانی را به دوستان مان هم هدیه کنیم. 

آمنه
۰۵ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر

یادداشت برت دست آدم های نااهل افتاد.چند دانش آموز فضول یادداشت را در گنجه اش پیدا کردند و قبل از اینکه دست مدیر و ناظم برسد بین تمام شاگردها دست به دست شد. این بود:


برای من ناراحت نباشید مگر این که خود را آماده کرده اید تا آخر عمر ناراحت باشید. دو سه هفته اشک و آه و پشیمانی چه فایده ای دارد وقتی قرار است یک ماه دیگر دوباره بخندید؟ نه. فراموشش کنید. فقط فراموشش کنید.


به نظر من که یادداشتش خیلی خوب بود. یک راست رفته بود سر اصل مطلب. ژرفای احساسات انسانی را اندازه گرفته بود و فهمیده بود عمقی ندارد و نتیجه را اعلام کرده بود. آفرین برت. هر جا که هستی! به دام اکثر یادداشت های اینچنینی نیفتاده بود. مردم اکثرا یا اتهام می زنند یا تقاضای بخشش می کنند. به ندرت پیش می آید چیز به دردبخوری بنویسند، مثلا این که بعد از مرگش با حیوان خانگی اش چه کنند. صادقانه ترین و شفاف ترین یادداشت خودکشی یی که خوانده ام مال جورج سندرز، بازیگر انگلیسی، است:


مردم عزیز، من شما را ترک می کنم چون حوصله ام سر رفته. احساس می کنم به اندازه کافی زندگی کرده ام. من شما را با تمام دلواپسی های تان در این فاضلاب دل انگیز تنها می گذارم. موفق باشید.


فوق العاده نیست؟ بدجور راست گفته. این جا واقعا یک فاضلاب دل انگیز است. با مخاطب قرار دادن همه ی آدم ها نگران نیست کسی را جا انداخته باشد. دلایلش هم موجز و شفاف اند. آخرین وصیت شاعرانه اش را می کند و بعد گشاده دستانه برای همه مان آرزوی موفقیت می کند. این یادداشتی است که به نظرم جذاب است. خیلی خیلی بهتر از یادداشتی که یک بار نوشتم:


خب اگر زندگی یک هدیه باشد چی؟ تا حالا هیچ هدیه ای را پس نداده اید؟ چیز جدیدی نیست. 


فکر کردم چرا تا آخر عمر یک خر مردرند بدقلق نباشم؟ اگر یک مرتبه بزرگوار می شدم با عقل جور درنمی آمد. ولی راستش من اصلا اهل خودکشی نیستم. این عادت احمقانه را دارم که فکر می کنم همه چیز بهتر می شود حتا وقتی تمام شواهد بر چیز دیگری دلالت دارند. حتا موقعی که همه چیز بدتر و بدتر و بدتر می شوند. 


جزء از کل

استیو تولتز

ترجمه پیمان خاکسار

صفحه ٣۶٧ و ٣۶٨


پی نوشت اول: با نظرات جسپر در مورد یادداشت خودکشی جورج سندرز موافق هستم. مخصوصا دلایل موجز و شفافش. این روزها کتاب Thirteen reasons why از Jay Asher رو می خونم. داستان دختری است که خودکشی کرده و در یادداشت صوتی سیزده دلیلش برای این کار رو توضیح می دهد. به نظرم خیلی زیاد و مفصل هستند. به نوعی خود خودکشی تحت تاثیر قرار می گیرد. 


پی نوشت بعدی: عادت احمقانه جسپر را من هم دارم. همیشه فکر می کنم همه چیز بهتر خواهد شد. حتی وقتی که در حال بدتر شدن است.


پی نوشت آخر: خطر نقل قول کردن همه کتاب جز از کل 

آمنه
۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۴:۱۱ ۰ نظر

رفتم و در این فکر بودم دورانم در این مدرسه رو به پایان است. و هنوز بیست دقیقه نگذشته بود که در آزمایشگاه صدای زنگ شنیدیم، قطع نمی شد، و بعد صدای فریادی پر از لذت: یکی پرید! یکی پرید! 


دویدم بیرون، زنگ همچنان ادامه داشت. زنگ خودکشی بود. فکر کنیم اولین مدرسه کشور بودیم که چنین زنگی داشتیم، الان همه جا مد شده. همه دانش آموزها مثل گوسفند فضول دویدند سمت لبه صخره. من حس بد نداشتم. بدترین حس را داشتم، چون می دانستم چه کسی این کار را کرده و خودم هم در آن نقش داشته ام.


از لبه پرتگاه نگاه کردم و بدن لَخت آقای وایت را دیدم که موج ها به صخره می کوبیدندش.


آن بعدازظهر انگار داشتم زندگی ام را از توی یک روزنامه لوله شده نگاه می کردم. قلبم را از آخرین رسوبات معصومیت خالی کرده بودم. یک انسان را کرده بودم زیر خاک، یا لااقل به سقوطش کمک کرده بودم و از خودم نفرت داشتم، برای ابد و شاید هم بیشتر. چرا نه؟ نباید تمام گناهان خود را بخشید. نباید همیشه به خود آسان گرفت. گاهی بخشیدن خود کاری نابخشودنی است.


جزء از کل 

استیو تولتز

ترجمه پیمان خاکسار

صفحه 382 


پی نوشت: گاهی خودم رو نمی بخشم تا یادم باشه چه اشتباهی انجام دادم و چه درسی ازش گرفتم. 

آمنه
۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۲:۴۵ ۱ نظر
می خواستم یک بخش هایی از کتاب فرنی و زویی از جی دی سالینجر رو اینجا بنویسم که هفته پیش خوانده بودمش. تا یک جاهایی هم نوشتم.بعد که خوب با خودم فکر کردم دیدم بازنوشتن متنی که در حال حاضر هم در فضای اینترنت موجود است چندان فایده ای ندارد.این شد که تصمیم گرفتم در مورد خودم و کتاب بنویسم.

گمانم اوایل تابستان بود که در وبلاگ امروز لی لی چی می خونه کتاب فرنی و زویی رو دیدم و اسمش رو توی لیست کتاب های منتظر خرید نوشتم.یکی دو باری هم از کتابفروشی ها سراغش را گرفتم تا اینکه دو هفته پیش پیدایش کردم و خریدم.

فرنی و زویی را دوست داشتم.جدای از عنوان کتاب؛ خود فرنی با آشفتگی های روحی و ذکری که زیر لب می خواند و برادرش زویی که به قول مادرش امان از وقتی که از کسی خوشش نمی آمد و صمم بکم می نشست را دوست داشتم. اواسط خواندن کتاب چیزی مرا به یاد بخشی از داستانی که سالها قبل وقتی دوران دبیرستان ویژه نامه نسل سه روزنامه جام جم را می خواندم می انداخت.اسم کتاب هم یادم بود.بالا بلندتر از هر بالابلندی. سرچ که کردم متوجه شدم اون داستان بخشی از دوران کودکی همین فرزندان خانواده گلس و مشخصا دیالوگ زویی در برنامه کودک دانا بود که می گفت چه خوب است که همه خانه ها شبیه هم باشند و آدم اشتباهی وارد خانه دیگری بشود و کنار آدم های اشتباهی شام بخورد.

بعد از خواندن کتاب با فرنی موافق بودم که دانشی که قرار نیست به خرد منتهی بشود فایده ای ندارد.گاهی فکر می کنم وقتی خواندن کتاب تغییری در نگرش و رفتار انسان ایجاد نکند چرا اصلا باید خواند؟ کسی را می شناسم که اولویت اول و آخرش خواندن کتاب های مورد علاقه اش است و بعد از چهارسال من که متوجه حتی یک اپسیلون تغییر در رفتار و گفتار و تعاملش نشده ام.البته خواندن کتاب درست که مهمترین نکته در بازکردن افق های ذهنی هر فردی است در این مورد اتفاق نمی افتد و همانقدر از آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز شگفت زده می شود که از کتاب های بهاره رهنما!

فضای کتاب و رابطه بین اعضای خانواده گلس رو اونقدر دوست داشتم که سراغ فیلم پری مهرجویی رفتم تا ببینم نوع ایرانی این کتاب و این خانواده چطور است.تم اصلی فیلم و شخصیت ها و دیالوگها دقیقا همان بود از نوع ایرانی و اسلامی.پری تندخو تر و عصبی تر آشفتگی های روحی اش را نمایش می داد و داداشی ملایم تر از زویی سعی در کمک کردن به خواهرش داشت.در حالت کلی از خواندن کتاب و دیدن فیلم لذت بردم و تصمیم گرفتم باقی کتاب های سالینجر را هم بخوانم.

پی نوشت:
من ترجمه علی شیعه علی و زهرا میرباقری از انتشارات سبزان رو گرفته بودم که به نظرم چندان روان نبود.



آمنه
۱۴ آبان ۹۶ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر

کتاب جنگ چهره زنانه ندارد را تمام کردم.یکی از کتاب هایی بود که بی وقفه و در طی چند روز خواندمش و تک تک خط ها و کلماتش رو زندگی کردم.نه اینکه این توصیف اغراق آمیز باشه.برای من که به نوعی زندگی ام تحت تاثیر جنگ بوده و همیشه سابه اش رو حتی بعد از سالها حس کرده ام؛این کتاب حس و حال زندگی کردن رو داشت.



جنگ چهره زنانه ندارد از سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ کتابی گزارش گونه از خاطرات زنان و دخترانی است که در جریان جنگ جهانی دوم در جبهه شوروی برای دفاع از کشورشان جنگیدند.نسخه کامل این کتاب در سال 2015 جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرده است.

برای اولین بار با این کتاب به جنگ از منظر زنانه فکر کردم.از دیدگاه کسی که جنگ را بیشتر از باقی زنانی که در خانه مانده اند و از فرزندان شان مراقبت کردند تجربه کردند؛خواندم.جایی که خشونت جنگ در کنار زیبایی و ظرافت های زنانه زشتی اش را بیشتر نشان می داد.همانطور که نویسنده در مقدمه کتاب میگه:


"جنگ زنانه بسیار ترسناک تر از تصور مردانه آن است.مردها پشت سر تاریخ پنهان می شوند؛ در پس حقایق؛جنگ سرتاسر وجودشان را می گیرد.آن ها به جنگ به مثابه کنش و تقابل ایده ها و منافع مختلف نگاه می کنند؛اما زنان از احساسات برمی آیند.آن ها قابلیت دیدن آنچه را که بر مردان پوشیده است؛ را دارند.این دنیای دیگری است؛با رنگ و بوی متفاوت..."


گرچه من طرفدار جدا کردن مسایل به دو بخش زنانه و مردانه نیستم و همیشه اعتراضم رو به نشانه های هرچند کوچکی که این تفاوت رو برجسته کنند نشان داده ام.مثلا وقتی می شنوم انفجاری رخ داده است و درمیان کشته ها چند کودک و زن هم بوده اند اعتراض می کنم که چرا کشته شدگان زن بولد می شوند؟مگر نه اینکه آن ها هم بخشی از جامعه هستند و ممکن است در هر حادثه و اتفاقی آن ها هم جانشان را از دست بدهند؟اگر ما بخواهیم این حضور و تبعات اون رو کمرنگ کنیم و گاهی حتی غیرضروری.این میشه که زن ها رو هم به عنوان بخش منفعل جامعه در همه جا جداگانه ذکر می کنیم.


اینکه زنی در جنگ شرکت کند هم چیز عجیبی نیست.اینکه سختی ها و فشارهای ناشی از آن را تحمل کند هم دور از انتظار نیست بلکه بخشی از پذیرفتن نقش به عنوان عضوی از جامعه جدا از جنسیت است.اما همه اینها باعث نمیشه که ما در مورد جنگ از نگاه زنانه صحبت نکنیم.احساسات زنان زنده و گویاست.آن ها جنگ را از نگاه خودشان تجربه و توصیف می کنند:"جبهه رو از لحاظ ذهنی و هم قلبی می تونستم تحمل کنم اما به لحاظ فیزیکی توان تحمل نداشتم.فشارهای فیزیکی زیاد بود."


کتاب را دوست داشتم.نه به خاطر توصیف صحنه های جنگ و درگیری و کشتن آدم ها بلکه به دلیل زیبایی هایی که در جزیان جنگ از دید زنان پوشیده نبود و برای من این احساس به شکلی زنده نگهداشتن امید و پیدا کردن توان برای ادامه مسیر بود.اینکه می توانستد گل دادن بابونه ها و درخشیدن خورشید و صدای بهم خوردن خوشه های گندم رو در کنار صدای مسلسل بشنوند و زیبایی آن را درک کنند.خواندن حرف ها و احساساتی که برای من زنده و آشناست و می فهمم شان همیشه ارزشمند بوده و تجربه خواندن آن ها در فضای جنگ؛چیزی که انگار قرار نیست از ما انسان ها دور شود؛کتاب را برای من دوست داشتنی و ارزشمند می کند.


پی نوشت:کتاب جنگ چهره زنانه ندارد از سوتلانا الکساندورنا الکسیویچ ترجمه عبدالمجید احمدی نشر چشمه با سیصد و شصت و چهار صفحه فوق العاده سبک بود.این تکنولوژی جدید چاپ کتاب را دوست دارم.


آمنه
۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۳۶ ۰ نظر

یکی از فعالیت هایی که از هفت سالگی تا به امروز با شوق انجامش می دم و هیچ وقت ازش خسته نشدم کتاب خوانی بوده و هست.اصلا نمی دونم این علاقه از کجا اومد.شاید دیدن مادربزرگم که کتابخانه کوچیکی داشت و پندهای آموزنده ای که بارها برامون تکرار می کرد و لااقل من خیلی متوجه نمی شدم.شاید دیدن خواهرانم که همیشه سرشون توی کتاب بود و با صدای بلند شعر و حکایت های کتاب های درسی رو می خوندند و من که از همه کوچکتر و بی سوادتر بودم گوش می دادم.شاید هم مساله ژنتیکی بود اصلا.اینکه مادرم با همه کارهایی که داشت و وقتی که پیدا نمی کرد کلاس نهضتش رو می رفت و گهگاه صفحه حوادث جام جم رو بلندتر می خوند و پدرم که هروقت دور از خونه بود نامه می نوشت و دوبیتی های زیبایی در وصف دلتنگی اش ضمیمه نامه می کرد.

بهرحال هرچه که بود کلاس اول رو خونده و نخونده کتاب تاریخ انبباء رو دستم گرفتم.سنگین بود اما بهرحال اسم پیامبرها زیاد بود و گاهی تلاش می کردم اون ها رو به خاطر بسپارم.بعدتر ها لوته و لوییزه که همان خواهران غریب خودمون بود رو پیدا کردم و کتابی به اسم ازدواج عاشقانه ازدواج عاقلانه.ظاهرا برای کسی چندان مهم نبود که من هشت نه ساله کتاب مناسب سنم بخوانم و جالب تر اینکه همون کتاب های نامناسب رو می خوندم و برام خسته کننده نبود.حتی از ستون پنجم امیر عشیری هم نمی گذشتم.گمانم اون روزها نفس عمل خواندن برایم جذاب بود نه درک آنچه که می خوندم.احنمالا کشف اسم ها؛ آدم ها و شخصیت ها جالب بوده و شاید هم خیلی ساده فقط می خوندم که خونده باشم.


وقتی که با دایی همسایه شدیم خوشبختانه به منبع مناسب تری از کتاب دست پیدا کردم.داستان راستان مرتضی مطهری و داستان های نوجوانانه که جذاب تر از ستون پنجم و بب*وس و بکش بود.ولی من همچنان دست از سر کتابهای دیگه برنمی داشتم و کویر علی شریعتی همونقدر برای من دوازده سیزده ساله بی ربط بود که کتاب راهنمای بوق های تلفن! گرچه حفظ کردن شعرهای سهراب سپهری و تلاش برای سر در آرودن از کتاب روزنه محمد کاظم کاظمی آبرومندانه تر بود.همون سالها شروع کردم به نوشتن داستان کوتاه و بلند بدون ساختار و شکل.نوشتنم هم مثل خواندم بی سر و ته و بی قواره بود.فقط می نوشتم که نوشته باشم.انگار که کلمه ها زیادی توی سرم می چرخیدند و نوشتن تنها راهی بود که مغزم آرام تر می شد.

بعد دوران کتاب های رمان با بامداد خمار شروع شد و با دوجین رمان فارسی که اسم شون رو به خاطر ندارم ادامه پیدا کرد.مثل تیپ اکثر نوجوانان که نوجوانی رو با داستان های عاشقانه سپری می کنند.معلمی داشتم که رمان های آگاتا کریستی رو در قطع جیبی داشت و به امانت می داد.عاشق اون سایز کتاب و جلد کهنه و صفحه های قدیمیش بودم.مجله اطلاعات هفتگی می خواندم و سینما ویدئو یا اسمی مشابه آن.حالا فکر می کنم که چقدر همه چیز پراکنده و بی ربط بود.سالهای دبیرستان رمان های نویسنده های بزرگ رو کشف کردم و بخش اعظمی از کتاب خوانی من در این دوران بود که جنایت و مکافات می خواندم و خانواده تیبو و بلندی های بادگیر و هری پاتر و صدسال تنهایی و کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم.روندی که تا سالهای دانشگاه ادامه پیدا کرد و سرم به هر کتابی بود غیر از کتابی که باید.


سالهای بعد دانشگاه همیشه فکر می کردم که دوران طلایی درس و مدرسه و دانشگاه رو برای خواندن کتاب از دست داده ام.گاهی حسرت می خوردم که چرا کتاب های درسی بیشتری نخوندم و وقت بیشتری مثلا برای امتحان درس منابع انسانی نذاشته ام و این فکرهای جور واجوری که توی سر آدم وول می خورند و نمی ذارند بخش مثبت ماجرا رو ببینیم.اما اخیرا که بیشتر به زندگی ام و مسیری که تا اینجا طی کرده ام فکر می کنم میبینم یکی از لذت بخش ترین و زیباترین دستاوردهای زندگیم همین علاقه ام که کتاب و کنار نذاشتن اون بوده.حتی خواندن همون رمان های عاشقانه با داستان های غیرواقعی برای من درسی برای یادگرفتن داشتند.اینکه کتابی رو از زبان قهرمان داستان می خوندم و افکار و حرف ها از دید آدم های مختلف حلاجی می کردم؛ دنیا رو از منظر آدم های متفاوتی می دیدم و به چیزهایی توجه می کردم که خودم هیچ وقت نمی تونستم ببینم و یا تجربه کنم.

همه اینها برای من آگاهی رو داشتند که الان با دید بازتری به مناسبات انسانی نگاه می کنم.آدم ها و حرف ها و تصمیماشون رو بهتر درک می کنم و راحت تر می پذیرم.میشه گفت این انعطاف پذیریم در مقابل آدم ها و پذیرفتنشون هرچند با عقاید و رفتارهای مختلف رو مدیون همین سالها کتاب ورق زدن هستم.اینکه می تونم خودم رو جای دیگران بگذارم و از دید اونها به مسایل و اتفاقات نگاه کنم و همه اینها باعث درک بهتر آدم های اطرافم می شوند دستاوردی است که جز با سالها تلاش بدست نمی آمد.حالا من می تونم دلم رو خوش کنم که نمره های ناپلئونی دانشگاه در مقابل این آگاهی که خودم دوست دارم اسمش رو بذارم توانمندی؛کفه سبک تره و اگر حالا باز هم برگردم به اون سالها؛انتخابم همین مسیری بود که قبلا آمده ام.


پی نوشت:همه اینها رو نوشتم که بگم چند روز پیش دوستم عاطفه که البته ما عاطی صداش می زنیم بخشی هایی از کتاب ناتور دشت دی جی سلینجر رو برامون خوند که بی نهایت دوست داشتنی و زیبا خوند.گاهی یک اتفاق کوچک ارزشمندی مثل این باعث میشه کتابی رو که بارها دستت گرفته ای رو اینبار با شوق بخونیش.عاطی رو هم مجبور کنی فصل به فصل کتاب بخونه و ضبط کنه و تو گوش بدی :)) 


آمنه
۰۲ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر