My journey

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

این روزها برنامه یادگیری زبان انگلیسی ام منظم تر شده و اگرچه کتاب های معمول بازار رو نمی خونم اما به خواندن روزانه یک فصل از کتاب after you از Jojo Moyes وفادارم و به مدت یک ساعت با مسایلی که لوییزا کلارک سر و کله می زنه سرگرمم و گاهی حتی فکر می کنم که خیلی درکش می کنم و نمی دونم چه مشترکاتی داریم که به این نتیجه می رسم.

به نظرم یکی از مزایای خوندن کتاب های غیر درسی همینه که خیلی راحت می تونی کتاب مورد علاقه ات رو پیدا کنی و با شخصیت های داستان و دغدغه ها و روزمرگی هاشون همراه بشی و در کنار لذت بردن از کتاب؛ در میان متن و فکرها و مکالمه ها؛ زبان رو یاد بگیری.گاهی توی این صفحات به کلمه ها و ساختارهایی برمی خوری که با احتمال خیلی کم توی کتاب و پادکست های درسی می تونی ببینی.مثلا وقتی لیلی ساعت دو و نیم شب مست برمیگرده خونه و میخواد برقصه

 she turned up the music to a deafening volume.i raced toward it to turn it down but she grabbed my hand

فرض کن بخوای همین جمله رو خودت به انگلیسی بگی.من اگر باشم اینقدر کلمه های خوب نمیاد تو ذهنم و چند کلمه دم دستی رو بهم وصل می کنم و با یک شکل عجیبی منظورم رو می رسونم.یا وقتی که میگه : Lily was my polar opposite

وقتی این عبارات برای خودم جالب رو میبینم یم مارکر صورتی خوشرنگ روش می کشم که هر وقت کتاب رو ورق می زنم اینها بیان جلو چشمم و یادم بمونه.می دونم که تلاش برای حفظ کردنشون بی فایده است که خب جمله های بی ربط از وسط یک متن هیچ جوره توی ذهن آدمی نمی مونه.

یه نکته دیگه ای که امروز کشف کردم (احتمالا خیلی ها قبل از من کشفش کردن و خیلی جاها عنوان شده اما بعضی مسایل از اون دست کشفیات آهااا هست که وقتی خودت بهش برسی برات لذت بخش تره و بیشتر قدرش رو می دونی چون بهرحال خودت رو کاشفش می دونی) اونم اینکه وقتی یک جمله رو با آگاهی کامل می خونم و چندبار تکرارش می کنم و در عین حال که به آخر جمله می رسم کلمات اول توی ذهنم مرور میشن و باعپ میشه یکپارچگی جمله و در نهایت خط و پاراگراف حفظ بشه و درک من از آنچه خوندم بیشتر.این کشف توی خواندن فارسی هم به شدت جواب میده و بعد از خوندن یک پاراگراف یک تصویر کلی از آنچه خوندی توی ذهنت شکل میگیره.

شاید این توضیحات خیلی بدیهی به نظر بیاد اما کاربردی بودنش به این هست که ماها گاها(نمی گم اغلب)خیلی سرسری متن رو می خونیم و در واقع یک فعالیت چشمی انجام میشه و مغز هیچگونه پردازشی انجام نمیده و اینطوری میشه که بعد از یک خوندن متن هایی که نیاز هست فهمیده بشه عملا نمی تونیم یه خلاصه چند جمله ای بگیم.

یکی دیگه از تجربیاتم در مسیر زبان خوندن این هست که عمق یادگیری بسیار بیشتر از وسعت کلمات و گرامر کمک کننده است.یعنی وقتی یک کلمه یا فعل یا صفت رو اونقدر می شناسیم که؛ در به کار بردنش تردیدی نداریم و می دونیم کجای جمله و به چه شکل بذاریمش.در کل عمیق شدن در کلمات و شناختن چند معادل و مخالف و انواع شکلش و صد البته فعال بودن اون؛خیلی تاثیر زیادی در روانی حرف زدن و درک یک مطلب داره.این موضوع عمق یادگیری رو در درس تسلط کلامی در متمم خونده بودم و در امر زبان خودم به تجربه دریافتمش.

آمنه
۳۰ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر

از دلتنگی که جرف می زنم از چه حرف می زنم؟


آیا دلتنگی ها دیگه کیفیت قبل رو ندارند؟دلتنگ شدن و آرزو کردن حضور کسی که کنارت نیست مدت هاست در من اتفاق نیفتاده و نمی دونم اشکال از کجاست؟از من؟از دل سختی که این روزها احساسش می کنم؟از درونگرایی رو به رشدم که تنهایی خودم رو بر حضور هر محبوب دلی ترجیح می دهم؟این خودش یه اشکال نیست؟اینکه خودم مقدم باشم بر همه؟یا اینکه چرا هیچ کسی شوق دیدار رو در من زنده نمی کنه؟


یا اصلا مشکل در شکل ارتباطات امروزی است که هر قدر هم آدم ها بروند و دور بشوند باز هم حضورشون رو در زندگی خودت حس می کنی و از لحظه لحظه زندگی شان و افکارشان و اتفاقاتشان اطلاع داری حتی اینکه مثل من آدمی باشید دور از شبکه مجازی و بی خبر از روزمرگی های دوستان؛باز هم فکر اینکه کافیه اراده کنی تا ببینیشون و بشنویشون دلت رو آرام می کنه.یا اگر دقیق تر فکر کنم به این نتیچه می رسم که همین شکل ارتباطات و این نوع تفکر برخاسته از اون؛رابطه ها رو سردتر و دورتر می کنه.قدیم ها دلتنگ کسی که می شدی چاره ای نبود جز اینکه راه بیفتی و ببینیش و یا تلفن رو برداری و باهاش حرف بزنی و این اسمش می شد ارتیاط و دوستی و خویشاوندی و ....


بهترین و قدیمی ترین و رفیق ترین دوستم راهی جایی دوره و هیچ ایده ای ندارم که دفعه بعد که میبینمش کی هست و آیا اصلا دوباره میبینمش؟

نمی دونم شاید این فاصله دور باید اتفاق بیفته تا بفهمم موضعم نسبت بهش چیه.دوران مدرسه که دلتنگش می شدم میرفتم دم درشون و یک ساعتی هر دو همونجا دم در حرف می زدیم و گاهی کتابی و نوشته ای رد و بدل می شد و با دلی خوش خداحافظی می کردیم.

بعدترها که بیشتر از هم دور افتادیم و سرگرم درس بودیم و این چندین سال اخیر همیشه دور بوده ایم و رابطه ما هم از طریق تلفن و انواع شکل های مجازی بوده و گمانم حسابی عادت کرده ایم که در مورد چیزهای مهمتر به هم زنگ بزنیم و چیزهای روزمره تر رو بگذاریم برای چت های آخر شب.حالا که مسافت ما از یه مقدار معقولی قراره دورتر بشه نمی دونم چیکار کنم.یعنی واکش خودم رو نمی دونم.فکر می کنم بودن ما این سالها بیشتر از اینکه فیزیکی بوده باشه عمقی و در روح اتفاق افتاده.وقتی فکر می کنم که میره و اینهمه دور میشه احساس تنهایی می کنم و ترس برم میداره...

آمنه
۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر

مناسب بودن آدم ها تا زمانی که با آدم های نامناسب مواجه نشده باشی مشخص نمیشه.این داستان زندگی ما آدم هاست که اول اون گزینه نامناسب تر و سخت و سنگین تر رو تیک بزنیم تجربه اش کنیم و ازش درس بگیریم و بعد با دید بازتر و روشن تری بریم سراغ گزینه آدمیزادی!


البته که حق انتخابی نیست.میشه از اول گزینه مطلوب رو تیک زد اما دیگه یارمعنایی نداره و مثل یه گزینه عادی میشه که تو تحلیلش می کنی و نهایتا انتخابش می کنی.چندان پیچیده نیست اما قرار نیست هم چیزی بهت یاد بده.همون تجربه ای که بزرگترها همیشه ازش حرف میزنن و موی سفیدی که توی آسیاب سفید نشده.این گزینه های اشتباهی همون چیزیه که قراره موی ما رو سفید کنه و بهمون درس بده.نمی دونم چرا نمیشه که بدون این درس ها زندگی رو سر راست تر زندگی کرد؟چرا حتما باید غم و تجربه و شکست و خطا توی سیستم این زندگی باشه؟از همون اول که آدم و حوا اشتباهی یه میوه اشتباهی رو خوردند و از بهشت رانده شدند و این سرآغازی شد برای زندگی ما نسل های بعد که همچنان میوه های اشتباهی رو بخوریم و بعد درکی از میوه درست داشته باشیم.


گاهی با خودم فکر می کنم زندگی عادی و سرراست چطوریه؟زندگی همونطور که مثل الان نیست؟اونوقت آدم ها چیکار می کنند؟به چه چیزهایی فکر می کنند؟در مورد چه چیزهایی حرف می زنند؟همیشه شنیده ایم که میگن زندگی بدون این مشکلات که زندگی نیست؛من میگم شاید دلیل این حرف اینه که ما هیچ وقت نتونستیم اون نوع از زندگی رو تصور کنیم و اصولا نمی دونیم زندگی عادی چطور هست.زندگی ما آدم ها روی کره زمین با همین مسایل و مشکلات و نوسانات و ناهمواری ها و پیچ و خم ها همراه بوده.اصلا از روی همین زندگی بوده که به هر برآمدگی وسط جاده صاف که برای ما زحمتی بوجود میاره میگیم ناهمواری و هر جایی که صاف و مستقیم نیست میشه پیچ.


مورد نامناسب ها می گفتم.اگر زندگی به همین شکلی که من گاهی تصورش می کنم می بود اونوقت دیگه ادم های اشتباهی هم نداشتیم و لازم نبود برای لذت داشتن و شناختن ادم های درست؛اول تجربه تلخ مواجهه با ادم های اشتباهی رو داشته باشی.خب در واقع اونوقت اصلا این تجربه هم بی مفهوم بود.



آمنه
۲۰ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۶ ۰ نظر