My journey

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

گاهی هرچقدر هم که آدم بالا برود و پایین بیاید نمی گویم هیچ جوره اما به سختی می تواند به بعضی اتفاقات؛ رفتارها و اجبارها عادت کند.البته که قرار نیست به اجبارها هم عادت کنیم و اصولا عادت کردن جزو رفتارهایی است که چندان مطلوب نیست.چون سکون و بی تفاوتی به همراه می آورد.

داستان من و تمدید هر ساله پاسپورت و اقامت و حواشی اش چیزی است که بعد از نزدیک به هشت سال به آن عادت نکرده ام و هر سال از اول شهریوز عزای آخر ماه را دارم که اداره به اداره طی طریق کنم و روند اداری رسمی و قانونی بودن حضورم را در این خاک تمدید کنم.


امروز هم طبق برنامه همه مدارک داشته و نداشته ام را ریختم توی کوله و راه افتادم سمت کنسولگری.بعد از تعطیلی های عید قربان بدیهی بود که شلوغ باشد اما جمعیتی که می دیدم فراتر از انتظارم بود.بعد یک حالت آهااااایی دست داد که بعله روند ثبت نام تذکره و پاسپورت الکترونیکی از هفته پیش آغاز شده و حضور این تعداد از مردم کاملا توجیه شده.

احساس فاتحانه ای داشتم که همین دو ماه پیش درخواست داده بودم و تذکره ام رو به صورت غیابی گرفته بودم. (هیچ احساس خاصی نداشت.اینکه در برگه کاغذی وجودت در این دنیا و در تابعیت فلان کشور ثبت شده باشد یا نه همونقدر بی اهمیت بود که ... در واقع هیچ اتفاقی به این بی اهمیتی پیدا نکردم که بنویسم.) الان می تونم از این تصمیمم به عنوان یکی از بهترین تصمیم های چند وقت اخیر یاد کنم.آن هم صرفا به خاطر شلوغی و گرمای امروز.

تعداد کارمندهای اداری بخش ارباب رجوع که هیچ فرقی نکرده بود.هنوز هم سه نفری که در بخش صدور و تعویض و تمدید پاسپورت و بخش تصادیق بودند.سالن هم به قدر کافی شلوغ و سر و صدا و گرما و مراجعینی که حالا دیگر علاوه بر پاسپورت عادی؛ درخواست فرم تذکره و پاسپورت الکترونیکی هم داشتند و تعداد زیادی که فقط سوال داشتند و برای جواب گرفتن باید نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه ای صف می ایستادند.


که در این چند مراجعه اخیرم توجه ام را جلب کرده است سیستم به شدت سنتی اداره است.در جستجوهای اینترنتی ام هنوز به وبسایت کنسولگری برنخورده ام و به همین دلیل به وجودش شک دارم.اطلاع رسانی هم آنقدر ضعیف است که تا همین الان در جستجوهای مربوط به تذکره و کنسولگری و پاسپورت الکترونیکی؛ اخبار باشگاه خبرنگاران جوان و فارس در رده های اول هستند.قبل تر دیده بودم که کانالی برای اطلاع رسانی ایجاد شده بود و هر از چندگاهی اخبار رخصتی ها و عکس مراسم های مختلف برگزار شده به اشتراک گذاشته می شد.


همچنان کارمندانی که پشت شیشه می نشینند؛ مدارک را تحویل می گیرند و فرم تحویل می دهند و هر از چندگاهی بلند می شوند و می روند تا مردمی که از این حجم ازدحام و معطلی و سر و صدا آزرده نمی شوند و شتابان مسیر عکاسی و کنسولگری و بانک رو طی می کنند.

کپی مدارک و فرم پر شده و فیش واریزی و پاسپورت به دست صف ایستادم که کسی صلاح دید ایستادن یک خانم در این ازدحام مردانه چندان به صلاح نیست و مدارکم رو گرفت و دست به دست جلوی پیشخوان رساند و گفت که حواسم به مدارکم باشد.حالا من هرقدر با پنجه پا بلند شدم و سرم را از این طرف و آن طرف کج کردم و به شانه این و آن زدم چشمم به مدارکم نخورد که نخورد.اصلا چشمم به پبشخوان نخورد.تغییر وضعیت دادم در صف کناری ایستادم و منتظر شدم تا جلوتر برسم و چشمم به مدارکم (که همه مدارک به رنگ آبی و فیش بانکی زرد و صورتی هستند) باشد.مدارکم روی پیشخوان نبود و خیالم راحت شد که به دستشان رسیده است.توان ایستادن نداشتم.یک جاهایی هم هست که خیال آدم راحت است چیزی گم نمی شود و اینطور شد که بی خیال تایید شفاهی کارمند شدم و از سالن بیرون آمدم.


بعدتر از دوستم مراحل کار رو جویا شدم.می گفت اینجا هیچ چیز سر جایش نیست.فقط تاکید می کنند که نوبت بدهید و ما هم نوبت می دهیم و مدارک را دریافت می کنیم اما هنوز به چشم پاسپورت الکترونیکی که به دست مان رسیده باشد ندیدیم.هیچ جای کار درست نیست و این حجم کاری بالا فعلا بدون نتیجه ملموس.یعنی که صدور پاسپورت عادی را قطع کرده اند.پاسپورت های الکترونیکی هنوز در مرحله درخواست مانده.حالا در این میان کسی هم پیدا می شود که اقامتش تمام شده و باید پاسپورت جدید دریافت کند و دستش فعلا در هر دو نوع عادی و برقی کوتاه.


آمنه
۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۲۸ ۰ نظر

کتاب جنگ چهره زنانه ندارد را تمام کردم.یکی از کتاب هایی بود که بی وقفه و در طی چند روز خواندمش و تک تک خط ها و کلماتش رو زندگی کردم.نه اینکه این توصیف اغراق آمیز باشه.برای من که به نوعی زندگی ام تحت تاثیر جنگ بوده و همیشه سابه اش رو حتی بعد از سالها حس کرده ام؛این کتاب حس و حال زندگی کردن رو داشت.



جنگ چهره زنانه ندارد از سوتلانا الکساندرونا الکسیویچ کتابی گزارش گونه از خاطرات زنان و دخترانی است که در جریان جنگ جهانی دوم در جبهه شوروی برای دفاع از کشورشان جنگیدند.نسخه کامل این کتاب در سال 2015 جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرده است.

برای اولین بار با این کتاب به جنگ از منظر زنانه فکر کردم.از دیدگاه کسی که جنگ را بیشتر از باقی زنانی که در خانه مانده اند و از فرزندان شان مراقبت کردند تجربه کردند؛خواندم.جایی که خشونت جنگ در کنار زیبایی و ظرافت های زنانه زشتی اش را بیشتر نشان می داد.همانطور که نویسنده در مقدمه کتاب میگه:


"جنگ زنانه بسیار ترسناک تر از تصور مردانه آن است.مردها پشت سر تاریخ پنهان می شوند؛ در پس حقایق؛جنگ سرتاسر وجودشان را می گیرد.آن ها به جنگ به مثابه کنش و تقابل ایده ها و منافع مختلف نگاه می کنند؛اما زنان از احساسات برمی آیند.آن ها قابلیت دیدن آنچه را که بر مردان پوشیده است؛ را دارند.این دنیای دیگری است؛با رنگ و بوی متفاوت..."


گرچه من طرفدار جدا کردن مسایل به دو بخش زنانه و مردانه نیستم و همیشه اعتراضم رو به نشانه های هرچند کوچکی که این تفاوت رو برجسته کنند نشان داده ام.مثلا وقتی می شنوم انفجاری رخ داده است و درمیان کشته ها چند کودک و زن هم بوده اند اعتراض می کنم که چرا کشته شدگان زن بولد می شوند؟مگر نه اینکه آن ها هم بخشی از جامعه هستند و ممکن است در هر حادثه و اتفاقی آن ها هم جانشان را از دست بدهند؟اگر ما بخواهیم این حضور و تبعات اون رو کمرنگ کنیم و گاهی حتی غیرضروری.این میشه که زن ها رو هم به عنوان بخش منفعل جامعه در همه جا جداگانه ذکر می کنیم.


اینکه زنی در جنگ شرکت کند هم چیز عجیبی نیست.اینکه سختی ها و فشارهای ناشی از آن را تحمل کند هم دور از انتظار نیست بلکه بخشی از پذیرفتن نقش به عنوان عضوی از جامعه جدا از جنسیت است.اما همه اینها باعث نمیشه که ما در مورد جنگ از نگاه زنانه صحبت نکنیم.احساسات زنان زنده و گویاست.آن ها جنگ را از نگاه خودشان تجربه و توصیف می کنند:"جبهه رو از لحاظ ذهنی و هم قلبی می تونستم تحمل کنم اما به لحاظ فیزیکی توان تحمل نداشتم.فشارهای فیزیکی زیاد بود."


کتاب را دوست داشتم.نه به خاطر توصیف صحنه های جنگ و درگیری و کشتن آدم ها بلکه به دلیل زیبایی هایی که در جزیان جنگ از دید زنان پوشیده نبود و برای من این احساس به شکلی زنده نگهداشتن امید و پیدا کردن توان برای ادامه مسیر بود.اینکه می توانستد گل دادن بابونه ها و درخشیدن خورشید و صدای بهم خوردن خوشه های گندم رو در کنار صدای مسلسل بشنوند و زیبایی آن را درک کنند.خواندن حرف ها و احساساتی که برای من زنده و آشناست و می فهمم شان همیشه ارزشمند بوده و تجربه خواندن آن ها در فضای جنگ؛چیزی که انگار قرار نیست از ما انسان ها دور شود؛کتاب را برای من دوست داشتنی و ارزشمند می کند.


پی نوشت:کتاب جنگ چهره زنانه ندارد از سوتلانا الکساندورنا الکسیویچ ترجمه عبدالمجید احمدی نشر چشمه با سیصد و شصت و چهار صفحه فوق العاده سبک بود.این تکنولوژی جدید چاپ کتاب را دوست دارم.


آمنه
۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۳۶ ۰ نظر

یکی از فعالیت هایی که از هفت سالگی تا به امروز با شوق انجامش می دم و هیچ وقت ازش خسته نشدم کتاب خوانی بوده و هست.اصلا نمی دونم این علاقه از کجا اومد.شاید دیدن مادربزرگم که کتابخانه کوچیکی داشت و پندهای آموزنده ای که بارها برامون تکرار می کرد و لااقل من خیلی متوجه نمی شدم.شاید دیدن خواهرانم که همیشه سرشون توی کتاب بود و با صدای بلند شعر و حکایت های کتاب های درسی رو می خوندند و من که از همه کوچکتر و بی سوادتر بودم گوش می دادم.شاید هم مساله ژنتیکی بود اصلا.اینکه مادرم با همه کارهایی که داشت و وقتی که پیدا نمی کرد کلاس نهضتش رو می رفت و گهگاه صفحه حوادث جام جم رو بلندتر می خوند و پدرم که هروقت دور از خونه بود نامه می نوشت و دوبیتی های زیبایی در وصف دلتنگی اش ضمیمه نامه می کرد.

بهرحال هرچه که بود کلاس اول رو خونده و نخونده کتاب تاریخ انبباء رو دستم گرفتم.سنگین بود اما بهرحال اسم پیامبرها زیاد بود و گاهی تلاش می کردم اون ها رو به خاطر بسپارم.بعدتر ها لوته و لوییزه که همان خواهران غریب خودمون بود رو پیدا کردم و کتابی به اسم ازدواج عاشقانه ازدواج عاقلانه.ظاهرا برای کسی چندان مهم نبود که من هشت نه ساله کتاب مناسب سنم بخوانم و جالب تر اینکه همون کتاب های نامناسب رو می خوندم و برام خسته کننده نبود.حتی از ستون پنجم امیر عشیری هم نمی گذشتم.گمانم اون روزها نفس عمل خواندن برایم جذاب بود نه درک آنچه که می خوندم.احنمالا کشف اسم ها؛ آدم ها و شخصیت ها جالب بوده و شاید هم خیلی ساده فقط می خوندم که خونده باشم.


وقتی که با دایی همسایه شدیم خوشبختانه به منبع مناسب تری از کتاب دست پیدا کردم.داستان راستان مرتضی مطهری و داستان های نوجوانانه که جذاب تر از ستون پنجم و بب*وس و بکش بود.ولی من همچنان دست از سر کتابهای دیگه برنمی داشتم و کویر علی شریعتی همونقدر برای من دوازده سیزده ساله بی ربط بود که کتاب راهنمای بوق های تلفن! گرچه حفظ کردن شعرهای سهراب سپهری و تلاش برای سر در آرودن از کتاب روزنه محمد کاظم کاظمی آبرومندانه تر بود.همون سالها شروع کردم به نوشتن داستان کوتاه و بلند بدون ساختار و شکل.نوشتنم هم مثل خواندم بی سر و ته و بی قواره بود.فقط می نوشتم که نوشته باشم.انگار که کلمه ها زیادی توی سرم می چرخیدند و نوشتن تنها راهی بود که مغزم آرام تر می شد.

بعد دوران کتاب های رمان با بامداد خمار شروع شد و با دوجین رمان فارسی که اسم شون رو به خاطر ندارم ادامه پیدا کرد.مثل تیپ اکثر نوجوانان که نوجوانی رو با داستان های عاشقانه سپری می کنند.معلمی داشتم که رمان های آگاتا کریستی رو در قطع جیبی داشت و به امانت می داد.عاشق اون سایز کتاب و جلد کهنه و صفحه های قدیمیش بودم.مجله اطلاعات هفتگی می خواندم و سینما ویدئو یا اسمی مشابه آن.حالا فکر می کنم که چقدر همه چیز پراکنده و بی ربط بود.سالهای دبیرستان رمان های نویسنده های بزرگ رو کشف کردم و بخش اعظمی از کتاب خوانی من در این دوران بود که جنایت و مکافات می خواندم و خانواده تیبو و بلندی های بادگیر و هری پاتر و صدسال تنهایی و کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم.روندی که تا سالهای دانشگاه ادامه پیدا کرد و سرم به هر کتابی بود غیر از کتابی که باید.


سالهای بعد دانشگاه همیشه فکر می کردم که دوران طلایی درس و مدرسه و دانشگاه رو برای خواندن کتاب از دست داده ام.گاهی حسرت می خوردم که چرا کتاب های درسی بیشتری نخوندم و وقت بیشتری مثلا برای امتحان درس منابع انسانی نذاشته ام و این فکرهای جور واجوری که توی سر آدم وول می خورند و نمی ذارند بخش مثبت ماجرا رو ببینیم.اما اخیرا که بیشتر به زندگی ام و مسیری که تا اینجا طی کرده ام فکر می کنم میبینم یکی از لذت بخش ترین و زیباترین دستاوردهای زندگیم همین علاقه ام که کتاب و کنار نذاشتن اون بوده.حتی خواندن همون رمان های عاشقانه با داستان های غیرواقعی برای من درسی برای یادگرفتن داشتند.اینکه کتابی رو از زبان قهرمان داستان می خوندم و افکار و حرف ها از دید آدم های مختلف حلاجی می کردم؛ دنیا رو از منظر آدم های متفاوتی می دیدم و به چیزهایی توجه می کردم که خودم هیچ وقت نمی تونستم ببینم و یا تجربه کنم.

همه اینها برای من آگاهی رو داشتند که الان با دید بازتری به مناسبات انسانی نگاه می کنم.آدم ها و حرف ها و تصمیماشون رو بهتر درک می کنم و راحت تر می پذیرم.میشه گفت این انعطاف پذیریم در مقابل آدم ها و پذیرفتنشون هرچند با عقاید و رفتارهای مختلف رو مدیون همین سالها کتاب ورق زدن هستم.اینکه می تونم خودم رو جای دیگران بگذارم و از دید اونها به مسایل و اتفاقات نگاه کنم و همه اینها باعث درک بهتر آدم های اطرافم می شوند دستاوردی است که جز با سالها تلاش بدست نمی آمد.حالا من می تونم دلم رو خوش کنم که نمره های ناپلئونی دانشگاه در مقابل این آگاهی که خودم دوست دارم اسمش رو بذارم توانمندی؛کفه سبک تره و اگر حالا باز هم برگردم به اون سالها؛انتخابم همین مسیری بود که قبلا آمده ام.


پی نوشت:همه اینها رو نوشتم که بگم چند روز پیش دوستم عاطفه که البته ما عاطی صداش می زنیم بخشی هایی از کتاب ناتور دشت دی جی سلینجر رو برامون خوند که بی نهایت دوست داشتنی و زیبا خوند.گاهی یک اتفاق کوچک ارزشمندی مثل این باعث میشه کتابی رو که بارها دستت گرفته ای رو اینبار با شوق بخونیش.عاطی رو هم مجبور کنی فصل به فصل کتاب بخونه و ضبط کنه و تو گوش بدی :)) 


آمنه
۰۲ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۲ ۰ نظر