My journey

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

یادداشت برت دست آدم های نااهل افتاد.چند دانش آموز فضول یادداشت را در گنجه اش پیدا کردند و قبل از اینکه دست مدیر و ناظم برسد بین تمام شاگردها دست به دست شد. این بود:


برای من ناراحت نباشید مگر این که خود را آماده کرده اید تا آخر عمر ناراحت باشید. دو سه هفته اشک و آه و پشیمانی چه فایده ای دارد وقتی قرار است یک ماه دیگر دوباره بخندید؟ نه. فراموشش کنید. فقط فراموشش کنید.


به نظر من که یادداشتش خیلی خوب بود. یک راست رفته بود سر اصل مطلب. ژرفای احساسات انسانی را اندازه گرفته بود و فهمیده بود عمقی ندارد و نتیجه را اعلام کرده بود. آفرین برت. هر جا که هستی! به دام اکثر یادداشت های اینچنینی نیفتاده بود. مردم اکثرا یا اتهام می زنند یا تقاضای بخشش می کنند. به ندرت پیش می آید چیز به دردبخوری بنویسند، مثلا این که بعد از مرگش با حیوان خانگی اش چه کنند. صادقانه ترین و شفاف ترین یادداشت خودکشی یی که خوانده ام مال جورج سندرز، بازیگر انگلیسی، است:


مردم عزیز، من شما را ترک می کنم چون حوصله ام سر رفته. احساس می کنم به اندازه کافی زندگی کرده ام. من شما را با تمام دلواپسی های تان در این فاضلاب دل انگیز تنها می گذارم. موفق باشید.


فوق العاده نیست؟ بدجور راست گفته. این جا واقعا یک فاضلاب دل انگیز است. با مخاطب قرار دادن همه ی آدم ها نگران نیست کسی را جا انداخته باشد. دلایلش هم موجز و شفاف اند. آخرین وصیت شاعرانه اش را می کند و بعد گشاده دستانه برای همه مان آرزوی موفقیت می کند. این یادداشتی است که به نظرم جذاب است. خیلی خیلی بهتر از یادداشتی که یک بار نوشتم:


خب اگر زندگی یک هدیه باشد چی؟ تا حالا هیچ هدیه ای را پس نداده اید؟ چیز جدیدی نیست. 


فکر کردم چرا تا آخر عمر یک خر مردرند بدقلق نباشم؟ اگر یک مرتبه بزرگوار می شدم با عقل جور درنمی آمد. ولی راستش من اصلا اهل خودکشی نیستم. این عادت احمقانه را دارم که فکر می کنم همه چیز بهتر می شود حتا وقتی تمام شواهد بر چیز دیگری دلالت دارند. حتا موقعی که همه چیز بدتر و بدتر و بدتر می شوند. 


جزء از کل

استیو تولتز

ترجمه پیمان خاکسار

صفحه ٣۶٧ و ٣۶٨


پی نوشت اول: با نظرات جسپر در مورد یادداشت خودکشی جورج سندرز موافق هستم. مخصوصا دلایل موجز و شفافش. این روزها کتاب Thirteen reasons why از Jay Asher رو می خونم. داستان دختری است که خودکشی کرده و در یادداشت صوتی سیزده دلیلش برای این کار رو توضیح می دهد. به نظرم خیلی زیاد و مفصل هستند. به نوعی خود خودکشی تحت تاثیر قرار می گیرد. 


پی نوشت بعدی: عادت احمقانه جسپر را من هم دارم. همیشه فکر می کنم همه چیز بهتر خواهد شد. حتی وقتی که در حال بدتر شدن است.


پی نوشت آخر: خطر نقل قول کردن همه کتاب جز از کل 

آمنه
۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۴:۱۱ ۰ نظر

رفتم و در این فکر بودم دورانم در این مدرسه رو به پایان است. و هنوز بیست دقیقه نگذشته بود که در آزمایشگاه صدای زنگ شنیدیم، قطع نمی شد، و بعد صدای فریادی پر از لذت: یکی پرید! یکی پرید! 


دویدم بیرون، زنگ همچنان ادامه داشت. زنگ خودکشی بود. فکر کنیم اولین مدرسه کشور بودیم که چنین زنگی داشتیم، الان همه جا مد شده. همه دانش آموزها مثل گوسفند فضول دویدند سمت لبه صخره. من حس بد نداشتم. بدترین حس را داشتم، چون می دانستم چه کسی این کار را کرده و خودم هم در آن نقش داشته ام.


از لبه پرتگاه نگاه کردم و بدن لَخت آقای وایت را دیدم که موج ها به صخره می کوبیدندش.


آن بعدازظهر انگار داشتم زندگی ام را از توی یک روزنامه لوله شده نگاه می کردم. قلبم را از آخرین رسوبات معصومیت خالی کرده بودم. یک انسان را کرده بودم زیر خاک، یا لااقل به سقوطش کمک کرده بودم و از خودم نفرت داشتم، برای ابد و شاید هم بیشتر. چرا نه؟ نباید تمام گناهان خود را بخشید. نباید همیشه به خود آسان گرفت. گاهی بخشیدن خود کاری نابخشودنی است.


جزء از کل 

استیو تولتز

ترجمه پیمان خاکسار

صفحه 382 


پی نوشت: گاهی خودم رو نمی بخشم تا یادم باشه چه اشتباهی انجام دادم و چه درسی ازش گرفتم. 

آمنه
۲۴ آبان ۹۶ ، ۲۲:۴۵ ۱ نظر
می خواستم یک بخش هایی از کتاب فرنی و زویی از جی دی سالینجر رو اینجا بنویسم که هفته پیش خوانده بودمش. تا یک جاهایی هم نوشتم.بعد که خوب با خودم فکر کردم دیدم بازنوشتن متنی که در حال حاضر هم در فضای اینترنت موجود است چندان فایده ای ندارد.این شد که تصمیم گرفتم در مورد خودم و کتاب بنویسم.

گمانم اوایل تابستان بود که در وبلاگ امروز لی لی چی می خونه کتاب فرنی و زویی رو دیدم و اسمش رو توی لیست کتاب های منتظر خرید نوشتم.یکی دو باری هم از کتابفروشی ها سراغش را گرفتم تا اینکه دو هفته پیش پیدایش کردم و خریدم.

فرنی و زویی را دوست داشتم.جدای از عنوان کتاب؛ خود فرنی با آشفتگی های روحی و ذکری که زیر لب می خواند و برادرش زویی که به قول مادرش امان از وقتی که از کسی خوشش نمی آمد و صمم بکم می نشست را دوست داشتم. اواسط خواندن کتاب چیزی مرا به یاد بخشی از داستانی که سالها قبل وقتی دوران دبیرستان ویژه نامه نسل سه روزنامه جام جم را می خواندم می انداخت.اسم کتاب هم یادم بود.بالا بلندتر از هر بالابلندی. سرچ که کردم متوجه شدم اون داستان بخشی از دوران کودکی همین فرزندان خانواده گلس و مشخصا دیالوگ زویی در برنامه کودک دانا بود که می گفت چه خوب است که همه خانه ها شبیه هم باشند و آدم اشتباهی وارد خانه دیگری بشود و کنار آدم های اشتباهی شام بخورد.

بعد از خواندن کتاب با فرنی موافق بودم که دانشی که قرار نیست به خرد منتهی بشود فایده ای ندارد.گاهی فکر می کنم وقتی خواندن کتاب تغییری در نگرش و رفتار انسان ایجاد نکند چرا اصلا باید خواند؟ کسی را می شناسم که اولویت اول و آخرش خواندن کتاب های مورد علاقه اش است و بعد از چهارسال من که متوجه حتی یک اپسیلون تغییر در رفتار و گفتار و تعاملش نشده ام.البته خواندن کتاب درست که مهمترین نکته در بازکردن افق های ذهنی هر فردی است در این مورد اتفاق نمی افتد و همانقدر از آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز شگفت زده می شود که از کتاب های بهاره رهنما!

فضای کتاب و رابطه بین اعضای خانواده گلس رو اونقدر دوست داشتم که سراغ فیلم پری مهرجویی رفتم تا ببینم نوع ایرانی این کتاب و این خانواده چطور است.تم اصلی فیلم و شخصیت ها و دیالوگها دقیقا همان بود از نوع ایرانی و اسلامی.پری تندخو تر و عصبی تر آشفتگی های روحی اش را نمایش می داد و داداشی ملایم تر از زویی سعی در کمک کردن به خواهرش داشت.در حالت کلی از خواندن کتاب و دیدن فیلم لذت بردم و تصمیم گرفتم باقی کتاب های سالینجر را هم بخوانم.

پی نوشت:
من ترجمه علی شیعه علی و زهرا میرباقری از انتشارات سبزان رو گرفته بودم که به نظرم چندان روان نبود.



آمنه
۱۴ آبان ۹۶ ، ۲۱:۵۲ ۰ نظر

چند روز اخیر با خودم کلنجار می رفتم که خودم رو به خاطر ننوشتن و نخواندن ببخشم.آخر شب ها با خودم قرار می گذاشتم که خودم رو به خاطر اهمال کاری های اخیرم ببخشم.می دیدم که از واگنم افتاده ام و قطار نظم و انضباطم کم کم دور می شود.می گفتم عیبی ندارد.بعد از گذشتن از این روزهای پرمشغله و فعالیت های زیاد قطار دیگه ای درست می کنم و سوارش می شوم و با خوشحالی به مسیرم ادامه می دهم.

اما دلم راضی نشد که نشد.دیدم ادامه دادن این داستان تنبلی و دلیل تراشی و بعد نبخشیدن خودم و سرزنش کردن خودم کار را بهتر که هیچ؛ بدتر می کند.تمام روز بخشی از ذهنم درگیر کلنجار رفتن با خودم است.این سرزنش عزت نفسم رو هم نشانه می گیرد و خودم رو ناتوان در کنترل شرایط و جلو بردن برنامه هایم می بینم.

این شد که امروز وسط شلوغی و مهمانداری رفتم توی اتاق و بخشی از خلاصه برداری های درس تصمیم گیری رو انجام دادم.هم مروری بر درس ها شد و هم یکی از کارهای لیستم خط خورد.بعد که خانه خلوت تر شد سراغ کتاب پنجمین فرمان رفتم و یک فصل خواندم.به این نتیجه رسیدم که برای فهمیدن بهتر کتاب؛ یادداشت برداری کنم.وقتی رو هم به نوشتن اختصاص دادم.

در این حین متوجه نکته دیگری هم شدم.اینکه وقتی در تعامل با دیگران قرار می گیرم بعد از سه چهار ساعت انرژی برای بودن در جمع ندارم و به هر بهانه ای می خواهم کمی فاصله بگیرم و مدتی رو در تنهایی خودم باشم.راستش کمی هم ترسیدم.این دو ماه اخیر به قدری نیازم به تنهایی و دور شدن از جمع شدت گرفته که گاهی خودم هم نگران می شوم.اینکه در هیچ جمع رسمی و غیر رسمی نیستم و اینکه از دوستانم مدتی است بی خبرم و اینکه تمایلی به قطع این روند ندارم باعث می شود باز هم به سرزنش کردن خودم برسم.بعد دلداری که خب هرکسی نیاز دارد مدتی برای خودش زندگی کند و اجباری برای حضور داشتن در میان دیگران ندارد.


پی نوشت کمی نامربوط:

جمله ای از نیچه در پیام اختصاصی من در متمم خوانده بودم که می گفت:فرد باید همواره در تلاش و تقلا باشد تا جمع بر او قالب نشود.البته حاصل این تلاش و تقلا؛ تنهایی و گاهی ترس هم هست.اما به هر حال؛ برای اینکه جان خود را بخرید و در اختیار داشته باشید پرداخت هیچ بهایی گزاف محسوب نمی شود.

من مصداق دقیق این جمله نیستم چون تنهایی را دوست دارم.اما بخش دوم جمله را خیلی دوست دارم که می گوید برای خریدن جان خود هیچ بهایی گزاف نیست.

آمنه
۰۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر

امشب که پیچیدم توی کوچه بین اون همه چراغ و نور و تیر و سیم و درخت چشمم خورد به هلال ماه که با رنگ مهتابی اش رسما دلبری می کرد.

تا رسیدم خانه نمی تونستم چشم از زیباییش بگیرم.هرچه که کمتر ستاره در آشمان می بینم در عوض ماه همیشه به نوعی بیشتر در دیدم بوده.اتاق قبلی ام پنجره اش رو به حیاط بود.شب ها تا سر می چرخاندم ماه رو بین شاخ و برگ درخت توت می دیدم.گرچه وقت هایی که کامل و گرد بود یک جور وهمی هم داشت.یا من دچار توهم می شدم.همیشه داستان ها از دیوانگی و جنون در شب ماه چهارده گفته اند.ظاهرا روی من هم اثر داشته است.

شاید چون تصویر ماه در عکس ها و نقاشی ها به همین صورتی است که می دیدم؛قرص کامل؛ نورانی و درخشان بین شاخ و برگ درختان؛باعث می شده فکر کنم چه تصویر زیبا و بدیعی.نباید از دستش داد.

فکر می کنم ما به تدریج به خاطر نوع زندگی فرصت دیدن زیبایی های طبیعی و اصیل را از دست داده ایم و تنها همین تصاویر ثبت شده هنوز به یادمان می آورد که بیرون از این چهاردیواری چه شگفتی های طبیعی وجود دارد.

هشت سالم بود که بار و بندیل بستیم و قصد وطن کردیم.وقتی رسیدیم هرات شب بود.ظاهرا قرار شد هر خانواده ای روی همان کامیونی که اثاثش را حمل می کرد بخوابد تا فردا صبح در روشنایی روز بارها خالی شود.

وقتی خواستم بخوابم و به عادت همیشه ام به پشت چرخیدم برای اولین بار حجم وسیعی از زیبایی رو در زندگیم دیدم.یک آسمان بی نهایت بزرگ و تاریک و هزاران ستاره ای که می درخشیدند.برای چند لحظه مبهوت اون زیبایی بودم.ستاره ها چنان پرنور و درخشان و نزدیک بودند که حتی دستم را دراز کردم تا بگیرمشان.انگار ارتفاع یک کامیون و اثاث داخلش من رو به اونها نزدیک تر کرده بود.

از دو سال زندگی در شهر هرات چیزهای زیادی حتی با جزییات در خاطرم مانده.اما پررنگ ترین حسی که نه در اون دو سال و نه در تمام سال های بعد تکرار نشد؛ همون زیبایی شب اول حضورم در وطن بود.شگفتی اولین بار دیدن و حس کردن چیزی که در قصه ها می شنیدم.

آمنه
۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۰:۳۷ ۱ نظر
اینکه هرکسی زمین بازی خودش را دارد واضح است.این را از شاهین کلانتری یاد گرفته ام که جایی گفته بود توئیتر زمین بازی من نیست.این استعاره برای من خیلی دوست داشتنی بود.تا مدتی در بین حرف هایم تکرار می کردم که فلان مساله و فلان جا زمین بازی من نیست.

اینستاگرام زمین بازی من نبود.اوایل حضورم چند صفحه دنبال می کردم.حضور کاملا یک طرفه.بعد از مدتی دیدم که یکی دو ساعتی بین صفحات و عکس ها می چرخم بدون اینکه گذشت زمان رو احساس کنم.حضورم رو کمرنگ تر کردم اما هنوز هم بودم.
از آنجاییکه وقتی زمینه ای برای حرف زدن و اظهارنظر وجود داشته باشد فشاری برای نظر دادن احساس می کنیم (لااقل من احساس می کردم) شروع کردم به نوشتن بندهای از کتاب هایی که می خواندم.در تنهایی خودم البته.

دوستانم هم یکی یکی شروع کردند به درخواست دوستی دادن و پیگیری من.
یکی از تضادهای من در شبکه های اجتماعی همین مساله است که دوست دارم باشم و کمتر کسی بداند که هستم.حالا یکی از معضلات من این بود که چه کسی بداند من هستم و چه کسی نداند.گاهی دوستانم در تلگرام پیگیر می شدند که چرا درخواست من رو قبول نکردی؟

من هم که نمی توانستم بگویم چون دوست نداشتم که تو حرف های من رو بخونی.ناچارا می گفتم باشه.
البته در این وضعیت فقط یک هفته دوام آوردم و بعد یک روز همینطور که در تلاش برای گذاشتن یک عکس بی ربط و نوشتن یک متن بی ربط تر بودم یکباره احساس کردم نیازی به حضور در این فضا ندارم.یک دقیقه بعد اکانتم رو حذف کرده بودم.
خیالم راحت شد.انگار زندگی دوباره به من لبخند زد.


از آنجاییکه به رفتار کاربران شبکه های اجتماعی علاقمندم در این مورد زیاد فکر می کنم و حرف می زنم.قبلا نوشته ای در مورد mindfulness با عنوان چه جوری نذارم زندگیم تند تند بگذره خوانده بودم. از اون زمان سعی کرده ام گاهی در لحظه زندگی کنم.در زمان و مکانی که هستم احساسم رو حس کنم.نفس بکشم و بر همه آنچه در ذهنم می گذره آگاه باشم.

دیروز که همچنان داشتم در مورد شبکه های اجتماعی فکر می کردم متوجه شدم به اشتراک گذاری در لحظه حرف ها و احساسات و عکس ها یکی از مواردی هست که نمی گذارد در لحظه زندگی کنیم و به عبارتی mindful باشیم.چون به جای لذت بردن از جایی که هستیم و آدم هایی که کنارشان هستیم و حتی غذایی که می خوردیم فکر و دل و احساس ما جای دیگری و بین کسان دیگری است که قرار است عکس ما رو ببینند و نظر بدهند.

بعد اینطور می شود که لذت یک روز خوب؛ یک کتاب خوب؛ یک هوای خوب و یا یک همنشین خوب را از دست می دهیم و به جایش چند لایک و کامنت و یک تصویر ثبت شده داریم.به همراه حسی که همچنان عمیق و رضایت بخش نیست.زمان هم تندتر از هر وقت دیگری می گذرد و آخر هر سال با تعجب فکر می کنیم که چقدر زود گذشت.
آمنه
۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۷:۴۵ ۰ نظر