یک پاراگراف از یک کتاب (جزء از کل)
رفتم و در این فکر بودم دورانم در این مدرسه رو به پایان است. و هنوز بیست دقیقه نگذشته بود که در آزمایشگاه صدای زنگ شنیدیم، قطع نمی شد، و بعد صدای فریادی پر از لذت: یکی پرید! یکی پرید!
دویدم بیرون، زنگ همچنان ادامه داشت. زنگ خودکشی بود. فکر کنیم اولین مدرسه کشور بودیم که چنین زنگی داشتیم، الان همه جا مد شده. همه دانش آموزها مثل گوسفند فضول دویدند سمت لبه صخره. من حس بد نداشتم. بدترین حس را داشتم، چون می دانستم چه کسی این کار را کرده و خودم هم در آن نقش داشته ام.
از لبه پرتگاه نگاه کردم و بدن لَخت آقای وایت را دیدم که موج ها به صخره می کوبیدندش.
آن بعدازظهر انگار داشتم زندگی ام را از توی یک روزنامه لوله شده نگاه می کردم. قلبم را از آخرین رسوبات معصومیت خالی کرده بودم. یک انسان را کرده بودم زیر خاک، یا لااقل به سقوطش کمک کرده بودم و از خودم نفرت داشتم، برای ابد و شاید هم بیشتر. چرا نه؟ نباید تمام گناهان خود را بخشید. نباید همیشه به خود آسان گرفت. گاهی بخشیدن خود کاری نابخشودنی است.
جزء از کل
استیو تولتز
ترجمه پیمان خاکسار
صفحه 382
پی نوشت: گاهی خودم رو نمی بخشم تا یادم باشه چه اشتباهی انجام دادم و چه درسی ازش گرفتم.