My journey

یک پاراگراف از یک کتاب (جزء از کل)

چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۴۵ ب.ظ

رفتم و در این فکر بودم دورانم در این مدرسه رو به پایان است. و هنوز بیست دقیقه نگذشته بود که در آزمایشگاه صدای زنگ شنیدیم، قطع نمی شد، و بعد صدای فریادی پر از لذت: یکی پرید! یکی پرید! 


دویدم بیرون، زنگ همچنان ادامه داشت. زنگ خودکشی بود. فکر کنیم اولین مدرسه کشور بودیم که چنین زنگی داشتیم، الان همه جا مد شده. همه دانش آموزها مثل گوسفند فضول دویدند سمت لبه صخره. من حس بد نداشتم. بدترین حس را داشتم، چون می دانستم چه کسی این کار را کرده و خودم هم در آن نقش داشته ام.


از لبه پرتگاه نگاه کردم و بدن لَخت آقای وایت را دیدم که موج ها به صخره می کوبیدندش.


آن بعدازظهر انگار داشتم زندگی ام را از توی یک روزنامه لوله شده نگاه می کردم. قلبم را از آخرین رسوبات معصومیت خالی کرده بودم. یک انسان را کرده بودم زیر خاک، یا لااقل به سقوطش کمک کرده بودم و از خودم نفرت داشتم، برای ابد و شاید هم بیشتر. چرا نه؟ نباید تمام گناهان خود را بخشید. نباید همیشه به خود آسان گرفت. گاهی بخشیدن خود کاری نابخشودنی است.


جزء از کل 

استیو تولتز

ترجمه پیمان خاکسار

صفحه 382 


پی نوشت: گاهی خودم رو نمی بخشم تا یادم باشه چه اشتباهی انجام دادم و چه درسی ازش گرفتم. 

۹۶/۰۸/۲۴
آمنه

نظرات  (۱)

بعدش عذاب وجدان امون نمیده
پاسخ:
جایی جمله ای خواندم که برای من خیلی دلنشین بود. از همون نوع جملاتی که انگار قفل زبان الکن رو باز کرده باشه.جمله این بود: اگر روی آسیبی که دیده ای تمرکز کنی همچنان رنج خواهی کشید و اگر به درس هایی که یاد گرفته ای فکر کنی، رشد خواهی کرد. 
فکر می کنم گاهی خوبه که اینطوری به مسایل نگاه کنیم. گاهی از اشتباهات مون درس هایی می گیریم که خیلی ارزشمند هستن و راه رو برای بهتر با خودمون کنار اومدن بازتر می کنن.


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی