My journey

نمره های ناپلئونی و روزهایی که گذشت

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ق.ظ

یکی از فعالیت هایی که از هفت سالگی تا به امروز با شوق انجامش می دم و هیچ وقت ازش خسته نشدم کتاب خوانی بوده و هست.اصلا نمی دونم این علاقه از کجا اومد.شاید دیدن مادربزرگم که کتابخانه کوچیکی داشت و پندهای آموزنده ای که بارها برامون تکرار می کرد و لااقل من خیلی متوجه نمی شدم.شاید دیدن خواهرانم که همیشه سرشون توی کتاب بود و با صدای بلند شعر و حکایت های کتاب های درسی رو می خوندند و من که از همه کوچکتر و بی سوادتر بودم گوش می دادم.شاید هم مساله ژنتیکی بود اصلا.اینکه مادرم با همه کارهایی که داشت و وقتی که پیدا نمی کرد کلاس نهضتش رو می رفت و گهگاه صفحه حوادث جام جم رو بلندتر می خوند و پدرم که هروقت دور از خونه بود نامه می نوشت و دوبیتی های زیبایی در وصف دلتنگی اش ضمیمه نامه می کرد.

بهرحال هرچه که بود کلاس اول رو خونده و نخونده کتاب تاریخ انبباء رو دستم گرفتم.سنگین بود اما بهرحال اسم پیامبرها زیاد بود و گاهی تلاش می کردم اون ها رو به خاطر بسپارم.بعدتر ها لوته و لوییزه که همان خواهران غریب خودمون بود رو پیدا کردم و کتابی به اسم ازدواج عاشقانه ازدواج عاقلانه.ظاهرا برای کسی چندان مهم نبود که من هشت نه ساله کتاب مناسب سنم بخوانم و جالب تر اینکه همون کتاب های نامناسب رو می خوندم و برام خسته کننده نبود.حتی از ستون پنجم امیر عشیری هم نمی گذشتم.گمانم اون روزها نفس عمل خواندن برایم جذاب بود نه درک آنچه که می خوندم.احنمالا کشف اسم ها؛ آدم ها و شخصیت ها جالب بوده و شاید هم خیلی ساده فقط می خوندم که خونده باشم.


وقتی که با دایی همسایه شدیم خوشبختانه به منبع مناسب تری از کتاب دست پیدا کردم.داستان راستان مرتضی مطهری و داستان های نوجوانانه که جذاب تر از ستون پنجم و بب*وس و بکش بود.ولی من همچنان دست از سر کتابهای دیگه برنمی داشتم و کویر علی شریعتی همونقدر برای من دوازده سیزده ساله بی ربط بود که کتاب راهنمای بوق های تلفن! گرچه حفظ کردن شعرهای سهراب سپهری و تلاش برای سر در آرودن از کتاب روزنه محمد کاظم کاظمی آبرومندانه تر بود.همون سالها شروع کردم به نوشتن داستان کوتاه و بلند بدون ساختار و شکل.نوشتنم هم مثل خواندم بی سر و ته و بی قواره بود.فقط می نوشتم که نوشته باشم.انگار که کلمه ها زیادی توی سرم می چرخیدند و نوشتن تنها راهی بود که مغزم آرام تر می شد.

بعد دوران کتاب های رمان با بامداد خمار شروع شد و با دوجین رمان فارسی که اسم شون رو به خاطر ندارم ادامه پیدا کرد.مثل تیپ اکثر نوجوانان که نوجوانی رو با داستان های عاشقانه سپری می کنند.معلمی داشتم که رمان های آگاتا کریستی رو در قطع جیبی داشت و به امانت می داد.عاشق اون سایز کتاب و جلد کهنه و صفحه های قدیمیش بودم.مجله اطلاعات هفتگی می خواندم و سینما ویدئو یا اسمی مشابه آن.حالا فکر می کنم که چقدر همه چیز پراکنده و بی ربط بود.سالهای دبیرستان رمان های نویسنده های بزرگ رو کشف کردم و بخش اعظمی از کتاب خوانی من در این دوران بود که جنایت و مکافات می خواندم و خانواده تیبو و بلندی های بادگیر و هری پاتر و صدسال تنهایی و کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم.روندی که تا سالهای دانشگاه ادامه پیدا کرد و سرم به هر کتابی بود غیر از کتابی که باید.


سالهای بعد دانشگاه همیشه فکر می کردم که دوران طلایی درس و مدرسه و دانشگاه رو برای خواندن کتاب از دست داده ام.گاهی حسرت می خوردم که چرا کتاب های درسی بیشتری نخوندم و وقت بیشتری مثلا برای امتحان درس منابع انسانی نذاشته ام و این فکرهای جور واجوری که توی سر آدم وول می خورند و نمی ذارند بخش مثبت ماجرا رو ببینیم.اما اخیرا که بیشتر به زندگی ام و مسیری که تا اینجا طی کرده ام فکر می کنم میبینم یکی از لذت بخش ترین و زیباترین دستاوردهای زندگیم همین علاقه ام که کتاب و کنار نذاشتن اون بوده.حتی خواندن همون رمان های عاشقانه با داستان های غیرواقعی برای من درسی برای یادگرفتن داشتند.اینکه کتابی رو از زبان قهرمان داستان می خوندم و افکار و حرف ها از دید آدم های مختلف حلاجی می کردم؛ دنیا رو از منظر آدم های متفاوتی می دیدم و به چیزهایی توجه می کردم که خودم هیچ وقت نمی تونستم ببینم و یا تجربه کنم.

همه اینها برای من آگاهی رو داشتند که الان با دید بازتری به مناسبات انسانی نگاه می کنم.آدم ها و حرف ها و تصمیماشون رو بهتر درک می کنم و راحت تر می پذیرم.میشه گفت این انعطاف پذیریم در مقابل آدم ها و پذیرفتنشون هرچند با عقاید و رفتارهای مختلف رو مدیون همین سالها کتاب ورق زدن هستم.اینکه می تونم خودم رو جای دیگران بگذارم و از دید اونها به مسایل و اتفاقات نگاه کنم و همه اینها باعث درک بهتر آدم های اطرافم می شوند دستاوردی است که جز با سالها تلاش بدست نمی آمد.حالا من می تونم دلم رو خوش کنم که نمره های ناپلئونی دانشگاه در مقابل این آگاهی که خودم دوست دارم اسمش رو بذارم توانمندی؛کفه سبک تره و اگر حالا باز هم برگردم به اون سالها؛انتخابم همین مسیری بود که قبلا آمده ام.


پی نوشت:همه اینها رو نوشتم که بگم چند روز پیش دوستم عاطفه که البته ما عاطی صداش می زنیم بخشی هایی از کتاب ناتور دشت دی جی سلینجر رو برامون خوند که بی نهایت دوست داشتنی و زیبا خوند.گاهی یک اتفاق کوچک ارزشمندی مثل این باعث میشه کتابی رو که بارها دستت گرفته ای رو اینبار با شوق بخونیش.عاطی رو هم مجبور کنی فصل به فصل کتاب بخونه و ضبط کنه و تو گوش بدی :)) 


۹۶/۰۶/۰۲
آمنه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی