My journey

۱۴ مطلب با موضوع «دل نوشته های شخصی» ثبت شده است

خودم را گم کرده بودم و حتی یادم نیست چطور این اتفاق افتاد. زمانی به خودم آمدم که دیگه خودی وجود نداشت. غرق در روزمره‌گی و بطالت و اضطراب خود گم کردن بودم و همه تلاش‌هایم برای برگشتن به نظم و برنامه‌های گذشته‌ به شکست منتهی می‌شد. هر روز هم بیشتر از دیروز تلاش می‌کردم و کمتر نتیجه می‌گرفتم.

تا بلاخره یکی از اون لحظه‌های اورکا اورکایی اتفاق افتاد و متوجه شدم فاصله گرفتن از متمم اشتباهی بوده که سردرگم و پریشانم کرده است.


آمنه
۲۶ دی ۹۷ ، ۰۰:۲۶ ۱ نظر

علیرغم علاقه خیلی زیادم به نوشتن ظاهرا در این کار استعداد و پشتکار چندانی ندارم و یکی از اولین فعالیت هایی که در شرایط غیرعادی زندگی ترک می کنم همین وبلاگ نویسی است.یک ماه از آخرین مطلبی که نوشته ام می گذرد. فکر می کنم حالت ایده آل من نوشتن یک پست در ماه باشد. 


شاید هم چون اخیرا به قدری از دنیا و مردم کناره گرفته و در عین حال از خودم هم دور شده ام که هیچ ایده ای برای فکر کردن و نوشتن ندارم.این روزهایم به ساده ترین شکل ممکن می گذرند و اگر خوش شانس باشم دچار افسردگی نشوم و بتوانم از این گیجی و سردرگمی رها شوم.


پی نوشت: این پست هیچ ارزشی ندارد و صرفا برای بروز کردن وبلاگ نوشته شده است. در کمال شرمندگی.

آمنه
۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۵۶ ۲ نظر

گفته شده که مردم را دوست داشته باشید و از اشیاء استفاده کنید به جای اینکه از مردم استفاده کنید و اشیاء را دوست داشته باشید. مدتی دنبال گوینده این جمله بودم و در نهایت متوجه شدم همین مفهوم به شکل های گونان از زبان افراد مختلفی نقل شده است. خیلی به این جمله باور داشتم و حتی فکر می کردم کار جهان معطل این است که ما آدم ها به همین نکته برسیم و بعد همه چیز بهتر و زیباتر خواهد شد.


البته هنوز هم معتقدم باید آدم ها را دوست داشته باشیم و هرگز از آنها استفاده نکنیم اما گاهی فکر می کنم داستان دوست داشتن اشیاء کمی متفاوت تر است. آنها برای من تنها یک شئ بی جان و پرکاربرد نیستند که جلوی چشمم ردیف شان کنم. 


امشب که چای می خوردم و نگاهم به وسایل روی میز بود با خودم گفتم مگر می شود کتاب هایم را دوست نداشته باشم وقتی تک تک شان را با شوق و ذوق خریده و خوانده ام؟ یا جامدادی که زمانی به عنوان اثر هنری ام به همه نشان می دادم. مداد و خودکارهایی که برای تشویق و جایزه به خودم خریده ام. دفترچه هایی که دلم نمی آید حتی یک ورق شان را جدا کنم. لیوانی که طرح های شادش لبخند به لبم می آورد و حتی مویزهایی که خواهرم برایم آورده و دستور اکید داده که در خوردنشان تنبلی نکنم. مگر می شود همه این خاطره ها را در این اشیاء دید و دوستشان نداشت؟ من یکی آدم خاطره بازی هستم. به وسایلی که اطرافم دارم و خاطره هایشان تعلق خاطر دارم. فکر می کنم این احساس جزئی از طبیعت آدمی است. ذهن پر از خاطره های خوب و بد است. چه اشکالی دارد که با دیدن یک وسیله و یادآوری خاطره خوبش لبخند بر لبانمان بنشیند؟

آمنه
۱۱ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۴ ۲ نظر

دوران بی خیالی و بیماری تمام شد و من امروز تصمیم گرفتم نقطه پایان بزرگی به یک ماه تعطیلی بگذارم.چند روز پیشتر برای دی ماه برنامه ریزی کردم و همینطور کم کم درس های متمم رو از سر گرفتم. آهنگ مورد علاقه این روزهایم رو بارها گوش دادم و در قدم زدن های دیروزم ماه نازک و زیبای اوایل ماه رو نگاه کردم و باز نگاه کردم و باز هم.

چه حس های خوبی بود که فراموش شان کرده بودم. هوای خوب این روزها حال دلم را هم خوب کرده و دوست دارم آواز بخوانم و برقصم و آرزو کنم همه زمستان همینطور گرم و آفتابی و دوست داشتنی باشد.کتاب باشد. دوست های خوب باشند و سلامتی و شادی هم باشد. من هم در آرامش فکری به حال قطار جدید نظم و انضباطم کنم و دانه دانه واگن ها را بسازم و بعد ببینم که چطور باشکوه تر از دفعه قبل به راه می افتد.


 

آمنه
۰۳ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۳ ۰ نظر

ظاهرا این طور به نظر میاد که قطار نظم و انضباط من نه تنها رفته و دور شده که حتی دیگه در دید هم نیست و دودی هم ازش نمی بینم. قطاری که همه چیز رو با خودش پشت کوه ها برده و من رو همین جا کنار ریل گذاشته که هاج و واج به خودم نگاه کنم. 


البته این مدت مشخص شد که تحملم در برابر بیماری چیزی در حدود صفر کلوین بوده. وقتی روی تخت درمانگاه زیر سرم دراز می کشیدم و هر قطره اش به اندازه یک قرن طول می کشید و من هم تلاش می کردم گریه نکنم به خودم دلداری می دادم که الان بیماری حساس شده ای ضعف داری و اگر به زمین و زمان هم ناسزا بگویی حق داری. 

بعد که می دیدم بهبودی در کار نیست و در مواجهه با یک آنفولانزا کم مانده به مرگ فکر کنم به خودم می گفتم که نه تو در کل در مواجه با ناخوشی جسمی بیش از حد عصبی می شوی و توان و تحملت به شکل افتضاحی پایین است. 


خاطرم نیست آخرین بار کی تا این حد ناخوش بوده ام و چرا اما با تجربه این دو هفته بستر بیماری به طور قطع به این جمله ایمان آوردم که هیچ نعمتی بهتر و بالاتر و ارزشمندتر از سلامتی نیست. 

آمنه
۲۲ آذر ۹۶ ، ۰۰:۳۴ ۱ نظر

چند روز اخیر با خودم کلنجار می رفتم که خودم رو به خاطر ننوشتن و نخواندن ببخشم.آخر شب ها با خودم قرار می گذاشتم که خودم رو به خاطر اهمال کاری های اخیرم ببخشم.می دیدم که از واگنم افتاده ام و قطار نظم و انضباطم کم کم دور می شود.می گفتم عیبی ندارد.بعد از گذشتن از این روزهای پرمشغله و فعالیت های زیاد قطار دیگه ای درست می کنم و سوارش می شوم و با خوشحالی به مسیرم ادامه می دهم.

اما دلم راضی نشد که نشد.دیدم ادامه دادن این داستان تنبلی و دلیل تراشی و بعد نبخشیدن خودم و سرزنش کردن خودم کار را بهتر که هیچ؛ بدتر می کند.تمام روز بخشی از ذهنم درگیر کلنجار رفتن با خودم است.این سرزنش عزت نفسم رو هم نشانه می گیرد و خودم رو ناتوان در کنترل شرایط و جلو بردن برنامه هایم می بینم.

این شد که امروز وسط شلوغی و مهمانداری رفتم توی اتاق و بخشی از خلاصه برداری های درس تصمیم گیری رو انجام دادم.هم مروری بر درس ها شد و هم یکی از کارهای لیستم خط خورد.بعد که خانه خلوت تر شد سراغ کتاب پنجمین فرمان رفتم و یک فصل خواندم.به این نتیجه رسیدم که برای فهمیدن بهتر کتاب؛ یادداشت برداری کنم.وقتی رو هم به نوشتن اختصاص دادم.

در این حین متوجه نکته دیگری هم شدم.اینکه وقتی در تعامل با دیگران قرار می گیرم بعد از سه چهار ساعت انرژی برای بودن در جمع ندارم و به هر بهانه ای می خواهم کمی فاصله بگیرم و مدتی رو در تنهایی خودم باشم.راستش کمی هم ترسیدم.این دو ماه اخیر به قدری نیازم به تنهایی و دور شدن از جمع شدت گرفته که گاهی خودم هم نگران می شوم.اینکه در هیچ جمع رسمی و غیر رسمی نیستم و اینکه از دوستانم مدتی است بی خبرم و اینکه تمایلی به قطع این روند ندارم باعث می شود باز هم به سرزنش کردن خودم برسم.بعد دلداری که خب هرکسی نیاز دارد مدتی برای خودش زندگی کند و اجباری برای حضور داشتن در میان دیگران ندارد.


پی نوشت کمی نامربوط:

جمله ای از نیچه در پیام اختصاصی من در متمم خوانده بودم که می گفت:فرد باید همواره در تلاش و تقلا باشد تا جمع بر او قالب نشود.البته حاصل این تلاش و تقلا؛ تنهایی و گاهی ترس هم هست.اما به هر حال؛ برای اینکه جان خود را بخرید و در اختیار داشته باشید پرداخت هیچ بهایی گزاف محسوب نمی شود.

من مصداق دقیق این جمله نیستم چون تنهایی را دوست دارم.اما بخش دوم جمله را خیلی دوست دارم که می گوید برای خریدن جان خود هیچ بهایی گزاف نیست.

آمنه
۰۹ آبان ۹۶ ، ۲۰:۰۹ ۰ نظر

امشب که پیچیدم توی کوچه بین اون همه چراغ و نور و تیر و سیم و درخت چشمم خورد به هلال ماه که با رنگ مهتابی اش رسما دلبری می کرد.

تا رسیدم خانه نمی تونستم چشم از زیباییش بگیرم.هرچه که کمتر ستاره در آشمان می بینم در عوض ماه همیشه به نوعی بیشتر در دیدم بوده.اتاق قبلی ام پنجره اش رو به حیاط بود.شب ها تا سر می چرخاندم ماه رو بین شاخ و برگ درخت توت می دیدم.گرچه وقت هایی که کامل و گرد بود یک جور وهمی هم داشت.یا من دچار توهم می شدم.همیشه داستان ها از دیوانگی و جنون در شب ماه چهارده گفته اند.ظاهرا روی من هم اثر داشته است.

شاید چون تصویر ماه در عکس ها و نقاشی ها به همین صورتی است که می دیدم؛قرص کامل؛ نورانی و درخشان بین شاخ و برگ درختان؛باعث می شده فکر کنم چه تصویر زیبا و بدیعی.نباید از دستش داد.

فکر می کنم ما به تدریج به خاطر نوع زندگی فرصت دیدن زیبایی های طبیعی و اصیل را از دست داده ایم و تنها همین تصاویر ثبت شده هنوز به یادمان می آورد که بیرون از این چهاردیواری چه شگفتی های طبیعی وجود دارد.

هشت سالم بود که بار و بندیل بستیم و قصد وطن کردیم.وقتی رسیدیم هرات شب بود.ظاهرا قرار شد هر خانواده ای روی همان کامیونی که اثاثش را حمل می کرد بخوابد تا فردا صبح در روشنایی روز بارها خالی شود.

وقتی خواستم بخوابم و به عادت همیشه ام به پشت چرخیدم برای اولین بار حجم وسیعی از زیبایی رو در زندگیم دیدم.یک آسمان بی نهایت بزرگ و تاریک و هزاران ستاره ای که می درخشیدند.برای چند لحظه مبهوت اون زیبایی بودم.ستاره ها چنان پرنور و درخشان و نزدیک بودند که حتی دستم را دراز کردم تا بگیرمشان.انگار ارتفاع یک کامیون و اثاث داخلش من رو به اونها نزدیک تر کرده بود.

از دو سال زندگی در شهر هرات چیزهای زیادی حتی با جزییات در خاطرم مانده.اما پررنگ ترین حسی که نه در اون دو سال و نه در تمام سال های بعد تکرار نشد؛ همون زیبایی شب اول حضورم در وطن بود.شگفتی اولین بار دیدن و حس کردن چیزی که در قصه ها می شنیدم.

آمنه
۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۰:۳۷ ۱ نظر
از وقتی که به خاطر دارم علاقه ای به نزدیک شدن به سلبریتی ها نداشتم.البته ممکنه نبودن و ندیدن افراد مشهور هم دلیلی برای این عدم علاقه من باشد.اما حتی وقتی که نوجوان بودم و گاهی در شلوغی مسیر مدرسه تا خانه گاهی از خودم می پرسیدم اگر الان فلانی را در خیابان ببینی چه می کنی؟
این فلانی گاهی ستاره سینما بود گاهی هم مثلا رونالدینیوی برزیلی.محدودیتی در نوع افراد نبود.همینکه کسی باشد که مردم دورش جمع شوند و بخواهند از او امضا بگیرند.
بعد به خودم جواب می دادم که هیچی. از کنارش رد می شوم. یک امضا به چه درد من می خورد که با آن وقت او و خودم رو باهم بگیرم؟

نمی دانم چرا این مساله تا سالها در ذهن من مرور می شد.بارها از خودم می پرسیدم خب اگر فلانی بود چی؟باز هم نه.اینکه من یک عکس با یک ستاره داشته باشم چه اهمیتی داره؟
شاید چون رفتار کسانی که دور یک سلبریتی جمع می شدند.در شلوغی تلاش می کردند تا با او حرف بزنند. امضایی بگیرند و برای اینکار ممکن بود ساعت ها منتظر بمانند را درک نمی کردم و نمی کنم.

برای من کیفیت و عمق یک رابطه مهم است.اینکه کسی مرا نشناسد اما برایم یادگاری بنویسد و یک امضا زیر حرف هایش بگذارد ارزش خاصی ندارد.دوستی و رابطه زمانی معنا پیدا می کند که هر دو طرف به قدر کافی با شخصیت و خلق و خوی دیگری آشنا باشند و محبت و صمیمتی بین شان اگر موج نزد لااقل جریان آرامی که داشته باشد.

اهمیت دادن به یکدیگر بخشی از این رابظه است.اینکه خوب بودن حال دل هر دو برای یکدیگر اهمیت داشته باشد نوعی از رابطه را ایجاد می کند که حتی مسافت های طولانی هم بهانه ای برای کمرنگ شدنش نیست.این شکل از رابطه ارزشمند است.

آمنه
۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۷:۲۷ ۰ نظر
روز اول مهر حس و حال من خوب تر از همیشه است.شروع سال تحصیلی بعد از حدود ده سال از آخرین روزهایی که مدرسه می رفتم؛ هنوز هم باعث شوقم میشود.امروز که از پنجره اتوبوس بچه های مدرسه ای رو می دیدم در خودم همون ذوقی رو حس می کردم که در دوران مدرسه با نزدیک شدن مهر تجربه می کردم.

گمانم از اول دبستان خاطرم مانده که پاییز فصل تلاش و کوشش است.تا مدتها و شاید تا همین الان اول مهر من رو یاد دو موضوع می اندازه.یکی شروع فصل کشت و کار و دیگری شروع درس و مدرسه. گرچه الان با سال اول دبستان من خیلی فرق کرده و در زندگی شهرنشینی شروع سال زراعی چندان دیده و حس نمی شود.با این حال حس خوب همین دو عنوان تلاش و کوشش و چهره های خندان و راضی بچه ها در خیابان؛ برای من دلیلی است که با وجود تجربه تقریبا نداشته در مورد این روز؛ باز هم در موردش فکر کنم و حال خودم خوب بشود.

سال اول دبستان که خاطرم نیست چند روز گذشته از مهر به مدرسه رفتم.بعدها فهمیدم این تاخیر به خاطر پر شدن ظرفیت مدرسه محل بوده که بعد از چند روز رفت و آمد و اصرار مادر من و انکار مدرسه؛ بلاخره نتیجه بر این شده که به جای دبستان استقلال به دبستان معلم بروم.راه کمی دورتر و البته مخوف تر بود.باید از زیر پلی می گذشتم که رو گذرش یک اتوبان بود.بعدها خاطره بدی از یک تصادف در همین اتوبان وحشتم را از پل زیادتر کرد.
اما با این وجود عموما احساس ترس و تنهایی و ناراحتی نمی کردم.جز روز اول که به هزار ترفند و وعده و وعید معلم از مادرم دل کندم تمام آن سال مسیر زیر پل را رفتم و برگشتم.استارت این استقلال هم همان ظهر روز اول خورد که به تنهایی خانه برگشنم.مادرم تا مدتها متعجب بود که چطور راهم را گم نکرده بودم.

سال دوم و سوم هم که از اول مهر خبری نبود.در شهر هرات زندگی می کردیم و سال تحصیلی در افغانستان اول بهار شروع شده و آخر پاییز تمام می شود.البته در زمان حکومت طالبان این سال هر وقت که شروع می شد مختص پسرها بود.احتمالا مدرسه غیررسمی و پنهانی ما دخترها هم همزمان با سال تحصیلی رسمی آغاز می شده.اینطور بود که خانه ای به مدرسه اختصاص داده می شد.دخترهای پانزده و شانزده ساله ای که تا مقطع دبیرستان در ایران درس خوانده بودند معلم می شدند و ما هم دانش آموز.
با وجود پنهان بودن مدرسه و شکل خیلی خیلی غیررسمی اش همینکه درس می خواندم و مدرسه می رفتم به اندازه کافی هیجان انگیز بود.دیگر اهمیتی نداشت که غریبه ای (که احتمال می رفت طالب باشد) از ما بپرسد کجا می رویم یا نه.یاد گرفته بودیم که کتاب قرانی همیشه در کیف مان باشد تا برای اثبات اینکه به کلاس قران می رویم سند هم داشته باشیم.البته که هیچ وقت کسی راه مان را نگرفت و از ما درباره مدرسه پرس و جو نکرد.

چهار سال دیگر هم با همین شکل مدارس غیررسمی و اصطلاحا خودگردان اینبار در قم گذشت و همچنان هیچ اول مهری در کار نبود.چندان مهم هم نبود.همچنان نفس مدرسه رفتن مهم بود.شکل دیگه ای از تحصیل رو خیلی تجربه نکرده بودم تا انتظاراتم کمی فرق داشته باشد.حتی این چند سال یک قدم بزرگ رو به جلو بود.با وجود اینکه همچنان مدرسه ام پنهانی بود و معلم ها گاهی دانش آموز آزار اما همینکه نگران سر رسیدن یک طالب نبودیم خیلی مهم بود.

سوم راهنمایی با یک ماه تاخیر مدرسه رفتم.برای ورود به مدرسه دولتی رسمی امتحان تعیین سطح داده بودم تا آمدن نتیجه این اول مهر را هم از دست دادم.سال اول و دوم دبیرستان هم به خاطر بخشنامه هایی که دیر می رسید با تاخیر مدرسه رفتم.سال سوم دبیرستان تنها سالی بود که از قبل ثبت نام کرده بودم.بنابراین روز اول مهر جزو اولین کسانی بودم که وارد مدرسه شدم.وقت صف ایستادن نفر اول بودم.نزدیک ترین صندلی به معلم را انتخاب کردم و تا امروز بعداز گذشت یازده سال شادی و رضایت آن روز را به خاطر دارم.

همیشه سعی کرده ام در گذشته نمانم.اتفاقات رخ می دهند.حالا یا با تصمیم و تاثیر من یا بدون دخالت من.گرچه در هر دو صورت آنچه باقی می ماند اثری است که در زندگی ام جاری می شود و در دیگر تصمیم هایم را تحت الشعاع قرار می دهد.به همین دلیل اخیرا مرور خاطراتم آگاهانه بوده.اینکه به واقعه ای خاص فکر می کنم و در کنار احساسم نسبت به آن؛ به مسایل دیگری مثل چرایی هم فکر می کنم.به تاثیرش بر آنچه که هستم و چگونه بهتر بودن در موقعیت مشابه.

این داستان اول مهر هم از جنس همین مرور آگاهانه خاطرت است.می دانم که قرار نیست همه اتفاقات خوب برای آدم بیفتد و حسرت چیزی در دل کسی نباشد.همین حسرت ها هم باعث بهبود در نگرش و فکر می شود.اما ممکن است مساله ساده ای مثل همین چیزی که نوشته ام تا سالها در خاطره کسی بماند.من با نوشتن در مورد این احساس؛ یکبار برای همیشه (و یا حداقل مدتها ) اون را به گوشه ذهنم فرستادم.به این شکل انرژی بیشتری برای فکر کردن بیشتر به موضوعات بیشتر پیدا می کنم.

آمنه
۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۶ ۰ نظر

چه موضوعات ساده ای که ذهن را درگیر نمی کند.گاهی حتی خنده دار.مثلا همین الان که سوالی برایم پیش آمد تا از کسی که صدها قدم از من جلوتر راه خودش را یافته و می رود؛ بپرسم.رفتم و قسمت تماس با من وبسایتش را باز کردم.ایمیل را حفظ کردم و بعد بانگی در درونم برآمد که صبر کن صبر کن. البته به طور قطع می توان گفت که بانگ از جانب آمنه خجالتی درونم بود که از برقراری تماس تلفتی هراس دارد و ظاهرا معلوم شد ایشان در مورد ایمیل هم همین حس را دارد.


حالا مانده ام که چه کنم؟دوباره و چندباره سوالم را مرور کنم تا بتوانم راه حل خودم را پیدا کنم یا بر خجالتم غلبه کنم و سوالم را بپرسم.راه حل اول به نظر خوب است چون به جمع بندی ذهن خودم بیشتر کمک می کند و تمرینی می شود بر درس یادگیری که دیشب در متمم خواندم و در مورد یادگیری بود که در فرایند فکر کردن و توضیح دادن اتفاق می افتد. با این تفاسیر می دانم که زمانی که خودم با این پرسش کند و کاو کنم و از زوایای مختلفی نگاهش کنم احتمالا به نتیجه های بهتر و کاربردی تری می رسم.


راه حل دوم هیجان انگیز تر است.بهرحال قسمت اولش این است که بر هراسم از برقراری تماس به وسیله ایمیل غلبه می کنم.اما مهمتر از آن؛ این است که هیجان ارتباط برقرار کردن با کسی است که می دانی چقدر بهتر از تو بر موضوعات اشراف دارد و هر کلمه و جمله اش درس جدیدی است.ضمن اینکه نمی شود حس خوشایند مکالمه با این چنین کسی را نادیده گرفت.


آمنه
۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۳ ۰ نظر