My journey

از دلتنگی که جرف می زنم از چه حرف می زنم؟


آیا دلتنگی ها دیگه کیفیت قبل رو ندارند؟دلتنگ شدن و آرزو کردن حضور کسی که کنارت نیست مدت هاست در من اتفاق نیفتاده و نمی دونم اشکال از کجاست؟از من؟از دل سختی که این روزها احساسش می کنم؟از درونگرایی رو به رشدم که تنهایی خودم رو بر حضور هر محبوب دلی ترجیح می دهم؟این خودش یه اشکال نیست؟اینکه خودم مقدم باشم بر همه؟یا اینکه چرا هیچ کسی شوق دیدار رو در من زنده نمی کنه؟


یا اصلا مشکل در شکل ارتباطات امروزی است که هر قدر هم آدم ها بروند و دور بشوند باز هم حضورشون رو در زندگی خودت حس می کنی و از لحظه لحظه زندگی شان و افکارشان و اتفاقاتشان اطلاع داری حتی اینکه مثل من آدمی باشید دور از شبکه مجازی و بی خبر از روزمرگی های دوستان؛باز هم فکر اینکه کافیه اراده کنی تا ببینیشون و بشنویشون دلت رو آرام می کنه.یا اگر دقیق تر فکر کنم به این نتیچه می رسم که همین شکل ارتباطات و این نوع تفکر برخاسته از اون؛رابطه ها رو سردتر و دورتر می کنه.قدیم ها دلتنگ کسی که می شدی چاره ای نبود جز اینکه راه بیفتی و ببینیش و یا تلفن رو برداری و باهاش حرف بزنی و این اسمش می شد ارتیاط و دوستی و خویشاوندی و ....


بهترین و قدیمی ترین و رفیق ترین دوستم راهی جایی دوره و هیچ ایده ای ندارم که دفعه بعد که میبینمش کی هست و آیا اصلا دوباره میبینمش؟

نمی دونم شاید این فاصله دور باید اتفاق بیفته تا بفهمم موضعم نسبت بهش چیه.دوران مدرسه که دلتنگش می شدم میرفتم دم درشون و یک ساعتی هر دو همونجا دم در حرف می زدیم و گاهی کتابی و نوشته ای رد و بدل می شد و با دلی خوش خداحافظی می کردیم.

بعدترها که بیشتر از هم دور افتادیم و سرگرم درس بودیم و این چندین سال اخیر همیشه دور بوده ایم و رابطه ما هم از طریق تلفن و انواع شکل های مجازی بوده و گمانم حسابی عادت کرده ایم که در مورد چیزهای مهمتر به هم زنگ بزنیم و چیزهای روزمره تر رو بگذاریم برای چت های آخر شب.حالا که مسافت ما از یه مقدار معقولی قراره دورتر بشه نمی دونم چیکار کنم.یعنی واکش خودم رو نمی دونم.فکر می کنم بودن ما این سالها بیشتر از اینکه فیزیکی بوده باشه عمقی و در روح اتفاق افتاده.وقتی فکر می کنم که میره و اینهمه دور میشه احساس تنهایی می کنم و ترس برم میداره...

آمنه
۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر

مناسب بودن آدم ها تا زمانی که با آدم های نامناسب مواجه نشده باشی مشخص نمیشه.این داستان زندگی ما آدم هاست که اول اون گزینه نامناسب تر و سخت و سنگین تر رو تیک بزنیم تجربه اش کنیم و ازش درس بگیریم و بعد با دید بازتر و روشن تری بریم سراغ گزینه آدمیزادی!


البته که حق انتخابی نیست.میشه از اول گزینه مطلوب رو تیک زد اما دیگه یارمعنایی نداره و مثل یه گزینه عادی میشه که تو تحلیلش می کنی و نهایتا انتخابش می کنی.چندان پیچیده نیست اما قرار نیست هم چیزی بهت یاد بده.همون تجربه ای که بزرگترها همیشه ازش حرف میزنن و موی سفیدی که توی آسیاب سفید نشده.این گزینه های اشتباهی همون چیزیه که قراره موی ما رو سفید کنه و بهمون درس بده.نمی دونم چرا نمیشه که بدون این درس ها زندگی رو سر راست تر زندگی کرد؟چرا حتما باید غم و تجربه و شکست و خطا توی سیستم این زندگی باشه؟از همون اول که آدم و حوا اشتباهی یه میوه اشتباهی رو خوردند و از بهشت رانده شدند و این سرآغازی شد برای زندگی ما نسل های بعد که همچنان میوه های اشتباهی رو بخوریم و بعد درکی از میوه درست داشته باشیم.


گاهی با خودم فکر می کنم زندگی عادی و سرراست چطوریه؟زندگی همونطور که مثل الان نیست؟اونوقت آدم ها چیکار می کنند؟به چه چیزهایی فکر می کنند؟در مورد چه چیزهایی حرف می زنند؟همیشه شنیده ایم که میگن زندگی بدون این مشکلات که زندگی نیست؛من میگم شاید دلیل این حرف اینه که ما هیچ وقت نتونستیم اون نوع از زندگی رو تصور کنیم و اصولا نمی دونیم زندگی عادی چطور هست.زندگی ما آدم ها روی کره زمین با همین مسایل و مشکلات و نوسانات و ناهمواری ها و پیچ و خم ها همراه بوده.اصلا از روی همین زندگی بوده که به هر برآمدگی وسط جاده صاف که برای ما زحمتی بوجود میاره میگیم ناهمواری و هر جایی که صاف و مستقیم نیست میشه پیچ.


مورد نامناسب ها می گفتم.اگر زندگی به همین شکلی که من گاهی تصورش می کنم می بود اونوقت دیگه ادم های اشتباهی هم نداشتیم و لازم نبود برای لذت داشتن و شناختن ادم های درست؛اول تجربه تلخ مواجهه با ادم های اشتباهی رو داشته باشی.خب در واقع اونوقت اصلا این تجربه هم بی مفهوم بود.



آمنه
۲۰ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۶ ۰ نظر

وقتی این وبلاگ رو ایجاد کردم قرارم با خودم این بود که پیوسته بنویسم ولو کم و کوتاه و ساده اما مهم ادامه دادن اون مسیر باشه اما نوشتن سخته.اینکه در مورد چه مطلبی و چطور بنویسم اینقدر ذهنم رو اشغال می کنه که نهایتا انصراف می دم.مثل کسی که اول مسابقه از ترس اول نشدن؛عطای شرکت در مسابقه رو به لقاش ببخشه.


بیشتر از همیشه فکر می کنم و دغده های تازه تری توی سرم وول می خوردند اما همینکه پای حرف زدن در مورد اونها بیاد متوقف میشم.شاید دلیلش این باشه که از همون قدیم ها جدی و سرسخت معتقد بودم که نمی تونم ینویسم.که این باور خودش برمیگرده به اعتماد به نفس نداشته ام و ذهن ایده آل گرای من در این مورد.یا به بهترین شکل بنویس و یا ننویس.وقتی کتاب های خوب از نویسندگان خوب رو می خونم از دقت و ریزبینی و ذهن خلاق اونها برای بافتن تعابیر تازه و بدیع؛قدرتشون در توصیف و یا شناخت روحیات ادم ها وقتی در نقش قهرمان داستان ظاهر میشن و گاهی با خودت میگی درسته این خود منه.اینو من می فهمم؛شگفت زده میشم و با خودم میگم نوشتن اینه نه بهم ربط دادن همه جمله هایی که توی ذهن آشفته ات وول می خورند و خودت هم از مرورشون سرگیجه میگیری.


به همه این افکار اضافه کنم حساسیت تازه ام در تولید محتوا و ارزش آفرینی.اگر قرار نیست حرف من حرف تازه ای باشه و چیزی رو خلق نکنه چه لزومی هست بر به کاغذ آوردنش؟نوشتن باید هدف داشته باشه.بنویسم تا چیزی باد بگیرم و در خوشبینانه ترین چیزی یاد بدم.اگر قرار است تکرار مکررات واگویه های خودم باشه چه سود؟جز اینکه در سال های بعد زمانی که این ارزش ها کمرنگ تر شده و مسایل دیگه ای به اقتضای سن؛ذهنم در درگیر می کنه میام اینجا و می خونمشون و از این خرف ها خنده ام میگیره؟


شاید بهتر باشه اینطوری به ماجرا نگاه کنم که پس باید دغدغه من اونقدر ارزشمند باشه که با گذر چند سال از عمرم؛به خام بودنش نخندم.چیزی باشه که به من انگیزه و انرژی و قدرت جلو رفتن بده.مگر نه اینکه با خودم تصمیم گرفته ام که همون راهی رو برم که دلم همیشه دنبالش بوده؟این دل و خواسته اون همون چیزیه که بهت راه جلو رفتن رو نشون میده؛شوق و شور میده و توی این مسیر هیچ وقت خسته و آزرده و فرسوده ات نمی کنه.


برای ماهایی که عادت کرده ایم به زندگی در چارچوب ذهن قالب بندی شده خودمون و یک قدم خطا نرفتن از مسیر تعریف شده موفقیت کاسبان موفقیت؛شجاعت و شهامت زیادی لازم داریم تا از؛ از دست دادن نخواستن ها و دوست نداشتن هامون نترسیم و همون راهی رو انتخاب کنیم که کمترین دستاورد اون؛رضایت عمیق خودمون هست.

آمنه
۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۹ ۰ نظر

آمنه عزیزم


سخته که جلوی خودم رو بگیرم و بهت نگم توی ده سال آینده چه اتفاقاتی قراره برات بیفته.اینکه چه روزهای تلخ و شیرینی رو پیش روت داری و چه تجربه هایی رو از سر می گذرونی.حالا که دارم برات نامه می نویسم حس اون استادهای فرزانه و زاهدی رو دارم که یا یک نگاه می تونن تا ته خط داستانت رو بخونن و راستش سخته که همچنان استاد وار یشینی و اشاره ای به همه اونچه که جلوی چشمت هست نکنی.


بگذریم...زندگی ما آدمها همیشه پره از اتفاقات مختلف و حتی دونستشنون هم کمکی نمی کنه که جلوی اون بدتراش رو بگیریم و اون خوب تراش رو جلو بندازیم فقط این رفتار و نگرش ماست که تعیین می کنه اون اتفاقات چه تاثیری روی ما و روی زندگی مون دارن.می دونم که تنهایی از پس خیلی از مسایل زندگیت بر میای اما با دیگران هم حرف بزن.از چیزهایی که نگرانت می کنه و چیزهایی که خوشحالت می کنه.اندوهت رو پنهان نکن و بگذار که دیگران هم در خنده هایت شریک باشند.کمی از این پیله تنهایی بیرون بیا و اجازه بده که شور زندگی تو رو به این مردم پیوند بده.می دونم که سخت تلاش می کنی تا این آخرین روزهای مدرسه رو به خوبی پشت سر بگذاری و نمی دونی که چقدر برام غرورانگیزه که اجازه ندادی مغلوب قوانین سخت زندگی ات بشی و راهت رو تا جایی که می تونستی باز کردی و پیش رفتی.به این راه ادامه بده و از امکانات در دسترست استفاده کن و اینده رو طور دیگه ای برای خودت رقم بزن.


این روزهای پر از امید و جوانی و انرژی رو با بی خیالی طی نکن.در چشم برهم زدنی نه این روزها که این سالها خاطره ای میشه و بعدها لابه لای نوشته ها و عکسهایت دنبالشون می گردی.هدف زندگی ات رو پیدا کن از دنبال کردن آرزوهایت نترس خودت رو به این چارچوب های قراردادی جامعه محدود نکن و از قضاوت ها نترس.راه برو بدو و اگر زمین خوردی بلند شو.زندگی رو جز به این صورت تجربه نخواهی کرد.برای اهدافت برنامه ریزی کن و از رسیدن به اونها ناامید نشو.دانش ات رو گسترش بده و لذت مطالعه رو به زرق و برق اینترنت و فضای مجازی نفروش.


خودت رو بهتر بشناس و اگر احساس می کنی ضعف هایی داری که اجازه نمیده خود واقعی ات باشی و اعتماد به نفست رو میگیره اونها رو پیدا کن و تلاش کن که یرطرفشون کنی.عادت نکن که با ضعف هایت زندگی کنی و انرژی زیادی رو برای کنار اومدن با اونها مصرف کنی.ازت می خوام که افق نگاهت رو گسترش بدی و نه تنها ده سال که بیست سال بعد خودت رو هم ببینی و در تصمیم گیری هات گوشه چشمی به موقعیت و احساست در اون سالها داشته باشی.می دونم که همیشه برای رشد خودت تلاش می کنی حتی اگر سرعتت آهسته باشه اما راه خودت رو پیدا می کنی و کم کم به اون آمنه ای می رسی که دوست داری و امیدوارم که یک روز بتونی اون ناحیه امن کوچکت رو ترک کنی و به خودت اجازه پزواز بدی.

آمنه
۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر

شازده کوچولو از گل پرسید:آدم ها کجان؟

گل گفت:باد می بردشان اینور اونور،این بی ریشگی حسابی مایه دردسرشان شده...


همین گل که خودش یک جایی ریشه دوانیده و برگ داده و گل داده و به ثمر نشسته می دونه بی ریشگی چه دردسری داره؟احتمالا می دونه چون خودش ریشه داره و تصور کن زندگی بدون داشتن چیزی که داری.مثلا برای گل زندگی بدون ریشه میشه هیچ،نبودن،نیست بودن...حالا ما آدم ها پوست کلفت تریم،تحت شرایط سخت تری دوام میاریم،بی ریشه زندگی می کنیم و وقتی باد هم اینور و اونور بردمان هیچ به روی خودمون نمیاریم و به زندگی ادامه میدیم.


گاهی فکر می کنم زندگی یعنی همین تحرک و شور جابه جایی،همین دردسرهایی که ریشه در بی ریشگی داره.همین که تا بخواهی بساطت رو جایی پهن کنی عادت کنی مجبور شوی جمع شان کنی و بذاری روی کولت و دوباره راه بیفتی دنبال جای دیگه.گاهی فکر می کنم سکون و یک جا ماندن و ریشه دوانیدن مثل زنجیری در پا توان زندگی رو از آدم میگیره.محکومت می کنه یک جا بشینی و سهمت از تعلق همون زمین و آسمانی باشه که میبینی و لمس می کنی اما... اما اینکه حس تعلق نداشته باشی و مثل برگی که از شاخه جدا افتاده و توی باد سرگردان به هر سو میره مقصدی نداشته باشی و هیچ توقف گاهی ولو طولانی خانه ات نباشه،حسرتی میشه بر دلت که هیچ وقت، هیچ آه از ته دلی هم تسکینش نمیده.

آمنه
۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۵۹ ۰ نظر